روزها به سرعت میگذشت و هیچ چیز نه آغاز میشد و نه به پایان میرسید. درون این دنیای پندرهای، که شبها در آغاز تاریکی ژرف فرو میرفت، شاعرانه تی. اس. الیوت، تازهای از امید و آرزوهای پنهان شان جوش میآورد.
یک شب خیلی سرد، زنی جوان به نام لیلا در آسمان تاریک ستارهها را تماشا میکرد. او با دستانش آرام آرام زیر پوتینهای برفی مینشست و در تاریکی به دل خود فکر میکرد. دلش شادی کافی نداشت. او یک شاهکار از درد و غم را در دل خود حمل میکرد.
لحظهای ناگهانی، لیلا صدایی آرام و آشنا شنید. چیزی درون او به زنده شد آمد و احساس کرد که این بلبلی کوچولو از داستانهای قدیم معروف است. بلبلی که با نغمههای پر شور، دل مردم را شاد و دلخوش میکند.
بلبل، که به زیبایی و شور آواز خود، دل لیلا را پر کرده بود، ناگهان سکوت کرد و به زمین نزدیک شد. با یک آهستگی خیالی، بالهای زیبایش را باز کرد و به لیلا نیزره کوچکی داد.
لیلا، با توجه به این نیزره، به آسمان نگاهی انداخت. یک قوس قزح زیبا در آسمان تشکیل شده بود و رنگهای پرجنب و جوش آن، دل او را به شادی میانداخت. او نه تنها قوس قزح را مشاهده کرده بلکه احساس کرد چیزی زیباتر و پرشکوهتر از این درون او زنده شده بود.
لیلا فهمید که در این دنیای پندرهای، همه چیز ممکن است. او هیچ گاه نمیتواند تجربیات و لحظههای زیبایی مثل این را فراموش کند. دلش پر از امید و شور بود و قطعاً دیگر هرگز چیزی را که در زمان گذرناپذیر دریافت کرده بود، فراموش نخواهد کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.