روستای کوچکی در شمال ایران، جایی که آبشارها به سطح زمین فشرده میشوند و کوهها در آغاز به آبیاری گریه میکنند. در این روستا، زندگی مسعود کیمیای شکل گرفت. از جوانی تا پیری، او با پندار خلاق و زیبای خود، جاودانه به یاد ماند.
مسعود کیمیای، از جوانی به علاقهاش به ادبیات و شعر پی برد. در سحر و جادوی کلمات، او دنیای خود را خلق کرد و در هر آن داستانی دارد. با شعرهایش، آسمان را مثل نقاشی پوشاند و با نثرهایش، زمین را مثل بوستان شاداب نمود.
روایتی است، که هر برگ گلی در آنجا، با خاطرهای از زندگی مسعود کیمیای و شعرهایش نغمه میخواند. از تنها چمنهای خاری تا درختان پروازی، هر چیز به خاطر اوست که به این زمین زیبا رنگ و عطر داده.
یک روز، در مرتفعترین قله کوههای اطراف، مسعود با یک پیرمرد بزرگ برخورد کرد. پیرمرد چشمان برقانی داشت و صداش مانند آهنگ آبشار بود. او به مسعود گفت: “هر داستانی یک لجباز دارد و هر شاعری یک قصه.”
مسعود با همت و ایثار، حالا پیرتر از پیری به دنبال تاج و تخت ادبیات میگردد. اما همیشه به او یادآوری میکند که هنوز راه طولانی دارد تا به مقصود برسد. او باید با شجاعت و پرتلاشی، بر بالین ادبیات بخوابد و در زندگی واقعی بیدار باشد.
با ما در مرشدی همراه شوید و در دنیای خیالی و شگفتانگیز مسعود کیمیای سفر کنید، تا جرقههای خلاقیت و خیال شما همچون آتش به جهان ادبیات بنشیند. تصویر بالا تزئینی است و خلاقیت شما را تحریک خواهد کرد.