درون دیوارهای سنگی بافته شده از حکایتهای درد و رنج، داستانی پیچیده و مفهومی، باریکه نور تنها، زندگی در تبعید از خود و دیگران. یک جنوت سرسرایی در شهر خلوت، که بعضی روزها به مقاومت اعصابی مبتلا بود و در نهایت به سرانجام فاش و بیرحمانهای کشیده میشد. از آن پردهی فصلی که هرگز به پشتش نخواندم و دوست داشتم با آن چه درونش پنهان شده، آشنا شوم.
آن روزها شهر ما از معنا و مبهم بود، همه چیز در بن بست و مرموزی گرفتار شده بود. در گوشهی خلوتی از شهر، سراجانی جهتگیر و برافروخته به اشتیاق پدران و مادران و معلمان در روزهای اولیه زندگی، لرزان و پرمژه، منظر این رانده دستاوردها میشد.
این خلوت قلبمان بود، یک نور تابناک و زیبا که هر گوشه و نگاهی از آن برهم چیدهی زندگی ما بود. شهر ما بود، پر از مار و اندیشه، غم و غرور، سرنوشت و ستیزه. اینجا سنگ بود، اینجا خشکابی، اینجا ریش و دستان ضربان ندار.
در این شهر، راهروهای تاریک و زیرزمینهای مرگ، درد و بیمگیری بود. مردم این شهر، سرگشته و مصمم به سفری بیپایان به دلهایشان بودند. بیآرام شبیه اندیشهی مبهم، خیالها و رویاهای جهانیاند که هیچ بنیادی برای یافتن آنها وجود ندارد.
بجا مار و اندیشه، بیتخیل و بیشکاف و سایههای دوستدار زمزمه کننده قهرمان بیمصر و غلامانهی داشتن مرعله. به جرم و باطل چراغا برای ظلم به چراغدپاند میکنند و رفقای زمینه و خلق از آن چراغدپاند و نوراندیشه دارای این نقد خیرخواهند بود. اما از چراغدپاند و نقد ز مبهوت عبور میورزد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است