در تنها واحدی که در حومه شهر اصفهان واقع شده بود، زندگی میکرد یک مرد پیر به نام مولانا حافظ. او یکی از بزرگترین داستانسرایان و شاعران ایرانی بود که با کلمات معنا آمیز خود، دلهای همه را آویخته بود. در هر شب، مردم اطراف به خانهاش میآمدند تا از داستانهایش بشنوند و از شعرهایی که نثر زندگی و عشق بودند لذت ببرند.
یک روز، یک جوان جویبار به نام محمد به خانه مولانا حافظ آمد. او با دلی زخمی از رنج و غم زندگی به خواستار راهنمایی از طرف شاعر بزرگ بود. مولانا با صداوسیمایی آهنگین، به او گفت: “اوایل غربت و تنهایی دشوار است، اما شبیه به گلهایی که در خاکی خشن رشد میکنند، تو نیز باید از دشواریها بروز کنی.”
محمد با نیایشی در دل به این وعده گوش کرد و به سفر در جستجوی خود، برای پیدا کردن کلید راهنماییهای مولانا حافظ از شهر اصفهان خارج شد.
در جستجوی امری مهم، محمد به مناطق بکر و زیبای ایران سفر کرد. از کویرهای رنگارنگ لوت تا کوههای سرسبز زال، او دنبال راه خود بود. هر شب، با یک داستان فراموش نشدنی، خاطرات مولانا حافظ را مرور کرده و در جستجوی این معما غوطه ور شده بود.
بعد از سالها سفر، محمد به خیابانهای پرآوازه تهران رسید. او احساس غمی عمیق نمود، زیرا هنوز جواب سوالاتش را پیدا نکرده بود. اما در یک فرشتهی زنده و بودنی که در کوچههای پر رنگ شهر وجود داشت، به سرانجام واقعی امیدوار شد.
در ملاقات یک غریبه ناشناس، محمد متوجه شد که جوابهایی که میجست، درون او خودش بود. با تمام قوایی که در اختیارش داشت، به داستان کامل سفر خود پیوست.
با ما در مرشدی همراه شوید. تصویر بالا تزئینی است.