روزهای گرم تابستانی در شهر کوچکی نامعلوم، یک نوجوان به نام امیر با زیبایی های طبیعت بیوقفه ارتباط داشت. او با میز خالی و کاغذ سفید و قلم خود بر سر ماهیت زندگی انسانی برای خود غوطه ور بود. هر شب با وجدانبازی درونی و حیاتی اسرارآمیز افراطی تفکر میکرد که انگار برای او همیشه مهم بودهاند.
امیر بعد از سالها فکر و تفکر، افکارش را به کتابی درخشان تبدیل کرد که هر جملهاش شامل یک پیام پنهان بود. رمان او با عنوان “رویای بیپایان”، دیدگاههای دیالوگی و تأملی از حقیقت آدمی را تعمیم داد. این کتاب معروف به توان گرفت و از یک گونه ادبی متفاوت برخوردار بود.
شهر کوچک از سرزمین جن و پریها، زیبایی و جادو را میپذیرفت. امیر در همان خیابانهای پراز اساطیر و افسانهها، از داستان افراطی خود برای دیگران گفتگو میکرد. او به دستاویزههایش اشاره کرد، و از پیامهای نهان و نهفتهی زندگی ترانه شبنم گرفت.
با ما در مرشدی همراه شوید.
این داستان آزادانه صورت گرفت و تصویر بالا تزئینی است.