در قلب شهر پر از تاریخ و فرهنگ، داستان پریازادهای به نام زهرا زندگی میکرد. او از نسلی قدیمی از خانوادههای خلیجپارس به ارث برده بود که با افسانههایی از دوران گذشته و سرودههایی پر از شعر و اشعار معروف بودند. زهرا همچون ناهید افسونگر، پریازادهیی بزرگ بود که با قلم و کلماتش میتوانست دلها را فریب دهد و ذهنها را در دنیای فرا انسانی خود غرق کند.
هر شب، زهرا داستانهای خود را برای اهالی شهر تعریف میکرد. داستانهایی از عشق و هیجان، از درد و شادی، از خیال و واقعیت. اما حتی در زمانهای تاریک و تلخ، زهرا ناپدید نشد و همواره با انرژی و شور به مردم گوش میدهد. او از زندگی و آثار لوئیزا مه آلکات الهام گرفته بود و همیشه سعی میکرد این شاعر بزرگ را جلوه دهد.
یک شب، زهرا با داستانی از یک شهر خیالی به نام آتشفروشی برخاست. یک شهر پر از رویاهای پنهان و خیالات ناپدید. داستان عشق و خیانت، بهای محبت و دغدغه. مردم آتشفروشی از دور با حس و حالی از بیوقفه و تقدیر نامرئی بودند.
در پایان داستان، زهرا به مردم شهر گفت: “زندگی مانند یک رمز و راز است، هر روز یک صفحه جدید از آن باز میشود و تنها با عشق و صداقت میتوانیم این راز را حل کنیم.”
با ما در مرشدی همراه شوید
تصویر بالا تزئینی است