روزی دختری جوان به نام زهرا، با چشمانی پر از آرمانها و آرزوهای بزرگ، در روستایی دور افتاده در دل کوهها زندگی میکرد. زهرا از قدرتهای خداوندی که در طبیعت بودند، پرده برداشت و با هوای پاک کوهها و صدای بلند رودخانهها صحبت میکرد.
یک روز، آقایان ثبت جمعیت از روستا به خاطر تعداد سکنهی کم آنجا آمده و میخواستند افرادی را به خدمت سربازی بفرستند. زهرا به صورت سرسامآوری تصمیم گرفت که از جایی که او را دوست میدارد و برایش مهم است، دور شود تا از این بلا خودش را در امان ببیند.
به همین دلیل، زهرا به جستجوی یک سرپناه در کوهها رفت. در سفرش، با یک خانهی قدیمی واقع در یک باغ بزرگ آشنا شد. صاحب این خانه، یک داستانگوی بزرگ و مرموز به نام حسن بود که اندیشههای سیاسی و اجتماعی عمیقی داشت و هر شب داستانهایی از تاریخ کهن را برای مهمانانش تعریف میکرد.
زهرا در کنار حسن، در سرزمینی پر از داستانها و آموزههای اجداد، به تدریس میپرداخت و به مرور زمان، یک تحلیل سیاسی و اجتماعی عمیق از دنیای پیرامونش ابداع کرد. او هر روز با خود به سوالات جوانهزایی دینی و فلسفی و زندگی و مرگ و… پاسخی مییافت که باعث محبوبیت بیشتر او میشد.
در پایان هر جلسه، حسن به زهرا میگفت: “با ما در مرشدی همراه شوید و هر شب در سفری به دنیایی پر از حکایت و نغمههایی مانند زندگی، عشق و دوستی، همسایهنوازی و صدای آب، همراه با داستانی نو را آغاز کنید.”
بنابراین، زهرا با حسن در خانهی قدیمی در کوهها ماند و هر شب داستانهایی را از تاریخ و فرهنگ خودشان روایت کردند که تا ابد در دلهای مردم ماندگار میشد.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.