در قدیمها، در شهرک پراو، زنی جوان به نام نازنین زندگی میکرد. او از خانوادهای مذهبی و فرهنگی بود و همیشه به داستانها و شعرهای زیبای ادبیات ایران علاقهمند بود.
یک روز، در یک سفر به دشتهای سبز کرمان، نازنین با یک مرد مرموز به نام رامین آشنا شد. این مرد داستانگوی بود و دیگران را با داستانهای زیبا و پرمعنی خود جذب میکرد.
رامین نازنین را به گردش در دشتها و کوهستانهای اطراف خود دعوت کرد. در این سفر، نازنین با زیباییهای طبیعت ایران آشنا شد و عاشق زحمتهای رامین برای حفظ این زیباییها شد.
با گوش دادن به داستانهای رامین و زیباییهای طبیعت، نازنین به یک انسان فرهیختهتر تبدیل شد و فهمید که همه چیز در زندگی از همه نظرها ارزشمند است.
در پایان سفر، نازنین به رامین گفت: “شما داستان خوان خوبی هستید و با شعرهایتان قلب من را جذب میکنید. آیا میتوانید من را به یاد آثار برجسته ابراهیم گلستان در سینما و ادبیات ایران ببرید؟”
رامین با لبخندی گفت: “با ما در مرشدی همراه شوید، زیرا تصویر بالا تزئینی است، اما شما بر خود شکسته است.”