ترس و نفرت در تهران
تهران، شهری که زیر آفتاب سوزان بیابان های خشک ایران میدرخشید، مانند یک توهم بزرگ و چندشآور به نظر میرسید. من و دوستم، رضا، که یک روزنامهنگار سرخورده و عاصی بود، در یک ماشین قدیمی و فرسوده نشسته بودیم و به سمت مرکز شهر میرفتیم. هدفمان این بود که دربارهی یک کنسرت زیرزمینی گزارش دهیم، اما به نظر میرسید که هر دو در حال سقوط به ته دنیای سرگردان و پر هرجومرج بودیم.
"این همهاش یک توهم است، هیچ چیز واقعی نیست!" رضا با عصبانیت فریاد زد و بطری ودکا را به طرف من پرتاب کرد. من آن را گرفتم و جرعهای بزرگ نوشیدم. هوای گرم و سنگین تهران مانند یک فشارندهی نامرئی روی سینههایمان سنگینی میکرد.
ما وارد یک محلهی شلوغ شدیم، جایی که صداهای بلند موسیقی و بوی عود و ادویههای تند در هوا موج میزد. مردم با لباسهای رنگارنگ و چهرههایی که از خستگی و هیجان مخلوط شده بود، در خیابانها رفتوآمد میکردند. انگار که همه در حال فرار از چیزی بودند، چیزی که نمیشد آن را دید اما همه آن را حس میکردند.
"تو اینجا هیچ چیز آنطور که به نظر میرسد نیست"، رضا گفت و به من نگاهی عمیق انداخت. "این شهر مانند یک رویای کابوسوار است که هیچ وقت تمام نمیشود."
ما وارد یک کافهی کوچک و تاریک شدیم، جایی که دیوارهای آن با نقاشیهای دیواری عجیب و غریب پوشیده شده بود. یک نوازندهی تنها با یک سهتار در گوشهی کافه نشسته بود و آهنگی غمانگیز اما زیبا مینواخت. صدای ساز مانند یک فریاد خاموش در فضای پر از دود کافه پیچید.
"این موسیقی روح ایران است"، رضا گفت و به صدای ساز گوش داد. "این صدای تمام کسانی است که در این سرزمین تنها و سرگردان ماندهاند."
من به دوربینم نگاه کردم که روی میز افتاده بود. این دوربین تنها چیزی بود که مرا به دنیای واقعی وصل میکرد. اما حتی آن هم به نظر میرسید که مانند یک شیء بیفایده و بیارزش در این دنیای پر از توهم باشد.
"ما باید برویم"، رضا گفت و به سمت در کافه حرکت کرد. "این جا دیگر چیزی برای من ندارد."
ما وارد خیابانهای تاریک و خالی شدیم، جایی که نور چراغهای خیابان مانند چشمهای خسته و بیروحی به ما نگاه میکردند. هوای سرد شب مانند یک دست نامرئی روی پوستمان میلغزید و ما را به سمت ناشناختهها میکشاند.
"این جا کجاست؟" من پرسیدم و به اطراف نگاه کردم.
"این جا ایران است"، رضا گفت و به من نگاهی انداخت که انگار میخواست تمام رازهای جهان را در آن لحظه به من بگوید. "این جا جایی است که همهچیز ممکن است و هیچ چیز واقعی نیست."
ما به سمت ماشین قدیمیمان رفتیم و دوباره شروع به رانندگی کردیم. تهران در تاریکی شب مانند یک موجود زنده و نفسکش به نظر میرسید، شهری که همیشه در حال تغییر و تحول بود، شهری که هرگز نمیشد آن را به طور کامل فهمید.
Hunter S. Thompson با کتاب "ترس و نفرت در لاسوگاس" (Concern and Loathing in Las Vegas) نه تنها سبک جدیدی از گزارشنویسی را پایهگذاری کرد، بلکه با استفاده از تکنیکهای جدید و تجربی، دنیای ادبیات را تحت تأثیر قرار داد. او با ترکیب واقعیت و توهم، خواننده را وارد دنیایی میکرد که در آن مرز بین حقیقت و خیال محو شده بود. کتاب او با اقتباسهای سینمایی و فرهنگی مختلف، به یکی از آثار تاثیرگذار در ادبیات و هنر تبدیل شد.
با ما در مرشدی همراه شوید
تصویر بالا تزئینی است