رؤیای صداها
در کوچههای باریک و پیچدرپیچ شیراز، پیرمردی به نام سهراب روی سکوی سنگی کوچکی نشسته بود. چشمانش بسته و دستانش بر زانوانش قرار داشت. گویی به صدایی گوش میداد که هیچ کس دیگر آن را نمیشنید. مردم محله او را شاعر میدانستند، اما سهراب خود را تنها "شنوندهی صداها" میخواند. صداهایی که از گذشتههای دور، از فرهنگها و زبانهای گوناگون به سوی او میآمدند.
سهراب، مانند عزرا پاوند، شاعر مدرنیست و چهرهی جنجالی ادبیات معاصر، به دنبال کشف ارتباط میان فرهنگها و زبانها بود. او بر این باور بود که شعر باید مانند رودخانهای باشد که از سرزمینهای مختلف میگذرد و در هر منطقه، رنگ و بوی تازهای به خود میگیرد. سهراب، مانند پاوند، از تکنیکهای ادبی مانند تصویرسازی دقیق، استفاده از افسانهها و اساطیر و ترکیب زبانهای مختلف در شعر خود استفاده میکرد.
یک روز، زمانی که سهراب در باغ گلشن قدم میزد، شعری از پاوند به یادش آمد:
"In a Station of the Metro"
"The apparition of those faces within the crowd;
Petals on a moist, black bough."
این شعر کوتاه ولی پر از تصویرسازی دقیق، سهراب را به فکر فرو برد. او تلاش کرد تا همین حس را با فرهنگ و طبیعت ایران بیان کند. پس شروع کرد به سرودن:
"چهرهها در بازار شلوغ؛
گلها بر شاخهی تر و تار."
سهراب به دنبال این بود که شعرش نه تنها در ایران، بلکه در سرتاسر جهان قابل درک باشد. او میخواست که شعرش مانند پلی میان شرق و غرب عمل کند، همانطور که پاوند در آثارش تلاش کرده بود.
یکی از شبها، در حالی که سهراب در کنار حوض خانه نشسته بود، ناگهان صداهای متفاوتی به گوشش رسید. صدای زنگی از چین، نغمهای از ایتالیا و آوازی از مصر. او این صداها را درون شعرش جای داد و اثری خلق کرد که نه تنها فرهنگ ایران، بلکه روح جهانی را در خود داشت.
با ما در مرشدی همراه شوید
سهراب، مانند عزرا پاوند، به ما یادآوری میکند که ادبیات مرز نمیشناسد. شعر میتواند پلی باشد که فرهنگها را به هم پیوند میدهد و صدای انسانها را به گوش جهانیان میرساند. با خواندن آثار او، ما نه تنها با فرهنگ خودمان، بلکه با دنیایی گستردهتر آشنا میشویم.
تصویر بالا تزئینی است