روزی در شهری دور افتاده، یک داستانسرا به نام ایلیا بود. او همواره با موروثی از داستانها و افسانههای قدیمی، مانند شاهنامه و هزار و یک شب، زیبایی و غم انگیزی به دستان گویندگان و گویندگان زمان خود میرساند. ایلیا با صدای پرانرژی و تصویرگری زیبا، شنوندهها را در دنیای جادویی داستانها میکشید و احساساتشان را در موجهای هیجانانگیز نثرش پیچیده میکرد.
یک روز، ایلیا به دولتخانه محلی دعوت شد تا داستان خود را برای شهروندان بگوید. او با خردههای گل و آویزههای شهر روز قدم بر روی خیابانها نهاد و هنگامی که به سراغ یک کهوه خالصه رفت، شروع به گوش دادن به صدای بلبلها کرد. ایلیا با شور و شوق به گوشههای پنهان شهر برگشت تا منبع الهام بخش داستانهایش را پیدا کند.
در دولتخانه، ایلیا با شور و ذوق داستان خود را شروع کرد. او تصاویری از آفتاب و ماه، شجرههای پرمیوه و جادوگران قدیمی روایت کرد که بانیان والتهامی چنین نقاشی میکنند. با صدایی گرم و دلنشین، ایلیا داستانهایی از عشق و دوستی، دلاوری و وفاداری روایت کرد که در همه جا و هر زمان روزی فراموش شده شناخته شده اند.
پس از پایان داستان، ایلیا با لبخندی در لبان از محل جا به جایی و شروع به جسارت پرسشهای مخاطبان خود راهیده بود. از هر سوالی با شور و شوق جواب داد تا تازههایی از داستانهای خود با علاقهمندان به اشتراک گذاشتۀ و با آنها احساسات خود را به اشتراک گذاشت بتایی، او همچون یک زنده شناس داستانی، رویای داستان را زندۀ کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.