در دهاتی دورافتاده از ایران، یک مرشد بزرگ و تجربهکرده به نام حافظ زندگی میکرد. او با خط و خال جدا از جهان بیرونی خود راهی به جهان درون خود گشوده برای سایههای زندگی خویش. در هر شب ستارههای مهمانی پراکنده از شاعران و فلاسفه معروف جمع میشدند تا با هم به سفری بیپایان و خستهناپذیر به دنیای عشق و معرفت بروند.
یک شب، یک جوان جدید در مرشدی آمد. او به نام رومی بود، شاعری جوان و بیتجربه که دلش تنها از عشق به خدا و معرفت با جهان پر از نور پرشور بود. با گامهای سست و تردامن بیتجربه، رومی وارد دایره معنویت حافظ شد.
حافظ با لبخندی دلربایی به رومی خوشامد گفت: “خوش آمدی به ساحل عشق و معرفت. در این مرشدی همراهمان شو و بدان که در جستجوی حقیقت هرگز تنها نیستی.”
رومی با دلگرمی چشم به چشم حافظ نگاه کرد و گفت: “آیا میتوانم برای یافتن جوابهایی به سوالاتی که در دلمان روشن شده از شعر و معرفت شما بهرهور شوم؟”
حافظ با لبخندی آرام و حکیمانه گفت: “هر شعری که در قلب تو پیدا شود، یک پرده از حقیقت بر میدارد. شعری که بیش از زبان باز کشی شده و از قلب سروده شده باشد، رازهای قدیمی را به تو آشکار خواهد کرد.”
رومی و حافظ هر شب در مرشدی با هم ساعاتی طولانی را صرف بحث و گفتگو میکردند، هم بر شعر و هم بر عشق و معرفت. از شعرهای حافظ گوش سینه دلشان را میلرزاند و از شعرهای رومی ساراق قهرمانی میبلعید.
در هوای تازه و شور ایران، حافظ و رومی با هم به سرزمینهای نو و تازه میرفتند. آنها با هر قدم، زمین ایران را با شعر و عشق خود آباد میکردند و از جای پاگذارشان آثاری برای همیشه ترک میکردند.
با ما در مرشدی همراه شوید. اینجا جایی است که عشق و معرفت در شعر و اندیشه زنده میماند، جایی که ایرانیان از گذشته تا حال به هم پیوستهاند تا دنیای خود را به بازگویی شعر و داستان به ما یادآوری کنند. تصویر بالا تزئینی است.