در دیاری دور، زمانی که نام حافظ همه گوشه و کنار شهرهای ایران به گوش میرسید، یک شاعر بزرگ به نام رستم تصمیم گرفت تا از خواب زمان دست بکشد و به دنبال یافتن حقایق بزرگتر از واقعیتهای دنیای خاکی بگردد. سرایشهای حافظ به او نه فقط توانایی قوت قلب میداد، بلکه در آن ها خودش را پدیدار میکرد و با ورود به دنیای کلمات، شروع به یک سفر عمیق در دلهای مردم مینمود.
رستم برای یافتن راه در دنیای حقایق مرموز و پنهان، از روستا به شهرها سفر کرد و هر جا که مردم حیران و با شگفتی از شاعری به نام حافظ حرف میزدند، او را تعقیب میکرد. اما تازه وقتی در سرای حافظ رسید، معنای واقعی از شاعری که قرنها پیش زنده بود، خود را برای او نمایان ساخت. آثار شاعری که با لذت خوانده، با غم وعاطفه بر جای میگذاشت. آیا اینها کلمات بودند یا پیامی دربرد؟
رستم با گوش آرزوی پر و پاقدم پای حافظ، رویایی در قصیدههاش پیدا کرد. قصیدههای حلقه در لبخند عاشقانهای که از زبان او میجوشید، او را به دنیای نهانی از عشق و واقعیتهای زندگی هدایت میکرد. اینها بیشتر از شعر بودند، بلکه راههایی که راهبری اهل قلب برای گذر از دشواریهای زندگی بود.
در آخرین بیت از اشعار برجسته حافظ، رستم یک زیرنویس بر نقیضیهای زندگی خواند: “در بادیه هر که عاشق شد به جان معذورست”. این بیت، تلخی خود را پنهان کرده بر روی تل لطافت های زندگی. رستم با اشکهایی در چشمانش و مراتبی از حلقهی تجلی در قلبش، تصمیم گرفت تا از این به بعد در خدمت حقایق نهان زندگی، از یاد ورزد. تصور میکرد که با ادامه مسیر حافظ، میتواند نور روشنی در تاریکیهای قلبهای انسانی بیافتد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تا تجربه عمیقی از سفرهای افسانهای و شعر ایرانی را با شما به اشتراک بگذاریم.
تصویر بالا تزئینی است.