در قلمرو هزاران سال پیش، روزی که شهر پلاتو به صورت یک کهف در دامنه کوهها شکل گرفت، یک گروه از نخبگان و فیلسوفان همگرا شدند تا دربارهی مسائل سیاسی و انسانی گفتوگو کنند. گلوچک، یکی از جوانترین اعضای این جمع، با چشمانی پر از شوق و شهامت به بیان نظرات خود میپرداخت و تلاش میکرد تا معنای واقعی عدالت و دولت ایدهآل را برای همگان روشن کند.
در یکی از جلسات گردهمایی، فیلسوفی پیر به نام خیراندوکس، با نگاهی آرام و عمیق به گلوچک گفت: “آیا واقعا فکر میکنی انسان میتواند از خواستههای بیپایان خود فارغ شود و زندگی اجتماعی را بر اساس عدالت و انصاف سازماندهی کند؟”
گلوچک به شدت به این سوال مغرورکننده جواب داد: “بله، من باور دارم که انسان میتواند از افکار خود فارغ شود و به جامعهای ایدهآل تلاش کند.”
خیراندوکس لبخندی تلخ روی لبش به وجود آورد و ادامه داد: “به نظر میرسد تو شاید از بردباری و شکیبایی ذاتی انسان فارغ شدهای. اما جایی که عدالت و انصاف حاکم نیست، هر انسانی میتواند از این ارزشها عوضی قار کند و ارتباط اجتماعی ممکن است به خطر بیفتد.”
در این لحظه، یک زمامدار سرسخت و قدرتمند به نام زوکرات وارد اتاق شد و با چشمان تیره و خشمآلود به همهی فیلسوفان نگاه کرد. او با صدایی تند و تیز گفت: “پلاتو بر هم خورده. زمان نظم و انصاف آمده است. هر کس که با قدرت در برابر عدم فرو میرود و انسان واحد تصمیمگیرنده خواهد بود.”
گلوچک با آتشی در چشمانش به زوکرات نگاه کرد و گفت: “شما از قدرت خود برای به خطر انداختن امنیت مردم استفاده میکنید. این نهاد بینهایت منطق داغداری است که پایانی نخواهد داشت.”
در حالی که جنگ و فساد به پلاتو فرود آمد، گلوچک و خیراندوکس در مقابل قهرمانی امانت ماندند. آنها در آتش فتنه و در نیاز و نیازمندی از هم پشتیبانی کردند و حقیقت را به نگرانان افشاندند.
با ما در مرشدی همراه شوید.این عکس تزیینی است.