روزها روزها، در دهات ایران زمین، یک داستانسرای با نام جمال، همواره در خانه کوچک خود به دنبال الهام برای داستانهای تازهاش بود. او همواره به دنبال عناوینای میگشت که نه تنها به مخاطبان ایرانی بلکه به مخاطبان جهانی هم بپسندد. او تلاش میکرد تا با بهرهگیری از شخصیتهای عمیق و واقعی، داستانهایی را به نوعی دوزدهمهری معنویت و اخلاق روشنی را القاء کند.
در یک روز آفتابی، جمال به دیدار مربی ادبی خود رفت تا از او برای داستانی جدید کمک بخواهد. مربی با لبخندی آشنا او را به دنیای داستانسراهای برجسته ایران معرفی کرد. او دربرگیرنده شخصیتهایی همچون برجسته علی حاتمی بود که با انعکاس درد و شادی انسانها در فیلمهای خود، سرآغازی برای گفتوگوهای فراوان فرهنگی و فلسفی بودند.
با گوشه چشم، جمال به تمامی آن فیلمهای شگفتانگیز فکر میکرد و خودش را در موقعیت مشابه میپنداشت. او افسانهای به نام “نگاه خدا” نوشت که به تدریج محبوبیت فراوانی پیدا کرد و به عنوان یک اثر ادبی روشنگر برای جوانان ایرانی شناخته میشد.
در پایان، جمال با خانهای پُر از کتابها به خانه بازگشت و در مراسمی ساده با دوستان خود داستانهای عاشقانه و انسانی خود را با ایشان به اشتراک گذاشت. برای او دوستانش، اهمیتی بسیار بزرگی داشتند و همواره به او انگیزه میدادند تا در جستجوی الهام و پیدا کردن زیباییهای داستانی خود فعالیت داشته باشد.
با ما در مرشدی همراه شوید و تصویر بالا تزئینی است.