با ما در مرشدی همراه شوید…
داستانی از روستایی فقیر و بیآباد که حاضر به فروش دختر خوشرویی خود به یک شاهزاده است. دختری که زیبایی او حتی مهتاب را نیز خجسته میکند. اما دختر این رضایت را دارد چرا که علمی بر او نازل نشدهاست، و حداقل اموال خرد ندارد تا این را بفهمد. فرزند شاه چند بار مهریه را برای دختر پایهگذاشت، اما به هیچ وجه خانواده دختر راضی به فروختن او نبودند.
در یک روز پاییزی که خانهٔ خانواده فقیر پر از خسارتِ رنجبازی بود، مردی غریبالوارد و وحشی به خانهشان آمد و مهریه دختر را به شمارهٌ بالا توسعه داد. اهالی دشمنی بزرگ برای این مهریه با سیاهی رخسار مرد غریب پرداخت کردند و همه از سمع و بصر خود نادیده آن بیرون رفتند تا دختر بر روی اسب زیبایش مینشیند.
شاهزاده با لباسهای قرمز و تیغ و شمشیرهای براق پشت دختر، زمین را زمین مسخره خودشان گاهنوسكوپون و گاهنوسـپلاسطیني بخوانند میسوار شد و به آغوشعکسهای استعراضیخوان بالاخان شرقیزمين بست!
این داستان در پرده یک نمایشباز تا سپیده دم یا به “آخرين پنجره” نقشهخوانده شد، و تا آكبرمیرفت. اما شاید برای بارهای متعدد دیگر بازهم گوشههای تاریك و تبهپذیر حقیقت جلو به ما بدهد درصدیخوان با جلودردی خفه شود. و بچهها مفصول گام بزنند.
با ما در مرشدی همراه شوید.