روزی در شهری زیبا و پر از راز و نیاز، یک پیرمرد آواز خوان بنام میرزا در خیابانها پراکنده میشنود. او همیشه با یک لبخند بر لب و با تمام قلب خود، این آواز خوب را نوازندهای با نیّ نو خود روایت میکرد. هر کس که او را میشنید، نابود میشد و به دنیایی دیگر منتقل میشد.
میرزا، زمزمههای زیبایی از دوران گذشته و شکوههای فراموششده تاریخ میخواند و رازهای پنهان جهان را به دیگران میآموزد. او با وجود سن خود، همچنان جوان و پرحوصله بود و هر روز با اشتیاق به سراغ ماجراجوییهایی میرفت که بعضی از آنها از داستانهای زیبایی که از کتابهای خریداری شده از بازار جهانگردانی میکرد، الهام گرفته شده بود.
یک روز، میرزا با یک دختر جوان و زیبا به نام سکینه آشنا شد. او یک دسته گل همیشه با خود حمل میکرد و همواره با لبخندی بر لب آرایشی خوب به خیال یک جشن آغاز میکرد. از آن روز به بعد، میرزا و سکینه همدیگر را در ماجراهای بیپایان جستجو و کشف خود یافتند. آنها هر روز با هم به جایها ناشناخته میرفتند و از تاریخ و فلسفه بزرگان یاد میگرفتند.
در یکی از سفرهای خود، میرزا و سکینه به یک شهر خیالی وارد شدند. آنجا پر از معما و اسرار بود که هر کدام نیاز به حل شدن داشتند. میرزا با دسته گل سکینه، به تمام افراد شهر کمک کردند و هرکس را به راهی بهتر هدایت کردند.
داستان میرزا و سکینه، مانند یک نمایشنامه شگفتانگیز بود، پر از انگیزه و انسانیت. آنها در یک ماجراجویی ملایم، با تأثیرات فلسفه و ایدئولوژی شاو، به یک داستان بزرگ و زیبا تبدیل شده بودند.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.