روزهای گرم تابستان در شهر کوچکی در قلب جنگلهای آلمان میگذشت. یک شب خورشیدپرست، زمین را به رنگهای طلایی و نارنجی نقاشی کرده بود و صدای آبشارها و زمزمه بلبلها همهجا را پر کرده بود. در این شب آرام و شاد، یک شاعر جوان به نام فردریش به دنیا آمده بود. از کودکی، او دوست داشته بود در جنگلها قدم بگذارد، با گلهای وحشی سخن بگوید و با زبان سبز برگها اشعاری زیبا بنویسد.
فردریش همیشه از شعر به عنوان راهی برای ابراز احساسات عمیق و تفکرات پویا استفاده میکرد. او از طبیعت بیکران الهام گرفته و از زیباییهای جهان غافل نمیماند. شعرهایش، با غم و شادی، عشق و دلتنگی پر میشد و خواننده را به دنیای داستانهای زیبایش میکشاند.
یک روز، فردریش به یک رویا فوق العاده فوق العاده فرو میرفت. او در رویایش به دنیایی جادویی و غمگین وارد شد، جایی که شاهزادهای زیبا و رنجکشیده به نام آنا بود. آنا در دام جادوگران گرفتار شده بود و فردریش تنها امید او برای نجات بود.
با همت و شجاعت، فردریش به همراه آنا از دام جادوگران فرار کردند و به دنیای واقعی بازگشتند. این تجربه برای فردریش یک درس بزرگ بود: هر رویا و اندیشهای که داریم، باید با تلاش و آرمانهای ما همراه باشد.
با ما در مرشدی همراه شوید، و از زیباییهای داستانهای شاعران بزرگ دنیا لذت ببرید.
تصویر بالا تزئینی است