در دشت های زیبا و آباد کشور ایران، داستان جذاب و دلنشینی از یک داستانسرای ماهر و خلاق به نام محمد بود. او همواره با معماهای فلسفی و اخلاقی، دلهره های انسانی را توس سپید داستانهای خود تداعی کرده و با شعرهای زیبا و عمیق، قلوب خوانندگان را فتنه و معنادار می کرده است.
محمد، عاشق طبیعت و فرهنگ ایران بود. او با وصف و تشبیه های مینویی، در هر آثارش دست به خلق تابلوهای زنده و زیبا از طبیعت ایران زمین می زد. از دشت های خوزستان تا کوهستان های البرز، هر جا که قدم می گذاشت، داستانی جادویی را به ارمغان می آورد.
یکی از معروف ترین آثار او، “گلستان سعدی” بود که در آن مفاهیم اخلاقی و فلسفی را با استفاده از داستان های زندگی فرهنگی ایرانی، به تصویر کشید. او با نثر سیال و شیرین شعر، خوانندگان را به تفکر و اندیشیدن تشویق می کرد.
در یک روز آفتابی، محمد در حال نگارش یک داستان ماندگار از زادگاه خود بود که ناگهان یک مسافر غریب به خانه اش آمد و گفت: “از من به عنوان داستانسرای شما یاد کن، چون من نیز داستانی بزرگ از تاریخ و فلسفه زندگی را در سینه خود حمل کرده ام.”
محمد به شگفتی این جمله گوش کرد و با اندوهی به چشمان مهمان خود نگاه کرد. این مسافر غریب، همانا همان مرشدی بود که از اواخر اسلامیه حضرت مولانا به عنوان یک روشنفکر و فرهنگی برجسته، در همه اندیشه های خود پیوند زندگی و مشاعره وعلم و دانش ملت ایران گذود.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است.