داستانی از روزهای سپید و آبی ایرانی
در قدمت زمانی که زندگی در ایران هنوز پر از رمز و راز بود، یک داستانسرا با نام هاییی مانند “سهراب” بود که هر شب به دل خود می بست و قصه های شگفت انگیزی از سرزمین پر از برهان درونی و شعور بیکران روایت می کرد. او از آن معنویت که در هر نفس هوای ایران گهگاه می شنید و با آهنگی چون نوای باد به دامان او آمیخته می شد، سیراق و سرسره داستان ها را با علف های نی نی چوبی رفته و با خیو شدن کلم های ندیده از دست درآورده و به دوش یک شعر که در هر غروب به دامان او نغمه می آورد، می آراخت.
یک روز، در رویای شادی و نغمه ی زندگی، سهراب با یک جوان دلشیره و میمون به نام “خداداد” روبرو شد. خداداد همچون پرچمی در آسمان، روحیه ای پر از انرژی و ایمان داشت که به دنبال اهداف بلند و فراتر از آن چه که چشم انو می دید، می پرداخت. او همچون نسری بالشکرفهم، بال هایش را به باد سپرد و به دل ایران پرواز زد.
سهراب و خداداد، دو جوان با دیدگاه های متفاوت، همگی به یک هدف مشترک پیوستند: خلق داستان هایی که تاریخ و معنویت ایران را با هم آمیزه می کردند. آنها با دسته ی شمشیر خود، شعرهای شورانگیزی خلق کردند که با زمزمه ی برکت و انرژی مثبت، ذهن هر کسی را شیرینی های نخلستان ایران مهمان کرده بود.
در سفری به گذشته و آینده ی ایران، سهراب و خداداد از دشت های سبز وکویرهای سوخته ی این سرزمین عبور کردند. آنها با نغمه های خوشایند زندگی در دل طبیعت ایران، از این کشور بزرگ بهترین رازها و اسرار را یاد گرفتند.
به همراه ما در مرشدی همراه شوید و از تصویر بالا تزئینی است لذت ببرید.