در دورهی زمانی دور دور، در یک دهکدهی کوچک و زیبا، یک دختر جوان به نام آملیا زندگی میکرد. آملیا، دختری با چشمان پر از آرامش و قلبی پر از عشق بود، همیشه با لبخندی بر لب، در هر کاری که انجام میداد.
روزی آملیا به دبستان محلی میرفت و از صبح تا شام درس میخواند و با دوستان خود بازی میکرد. اما درون او همیشه یک آرزوی بزرگ و پنهانی بود، آرزوی سفر به دنیای بزرگتر و زیباتری که خودش را در آن میبیند.
یک روز، زمان سفر آمد و آملیا از دهکدهی خود خداحافظی کرد و به دنیایی جدید و نامعلوم پا گذاشت. در این سفر، آملیا با بسیاری از چالشها و مشکلات روبرو شد اما هیچ وقت به امیدش از دست نداد و با ایمان به خود و دانستههایش پیش میرفت.
زمانی که آملیا به شهر بزرگی رسید، با مردمی آشنا شد که هر کدام داستان خودشان را داشتند، اما زیر ظاهر خود را مخفی میکردند. آملیا با حساسیت و زبان عشق خود، توانست با هر یک از آنان ارتباط برقرار کند و داستانهایی زیبا را به گوششان برساند.
در این سفر، آملیا با معنای واقعی دوستی، عشق و زیبایی زندگی آشنا شد و همیشه به خاطر داشت که در هر نقطهی دنیا، محبت و شادی وجود دارد که منتظر افراد مانند اوست.
آملیا به دهکدهی خود بازگشت و دید که زندگی همیشه با لبخند ادامه دارد. او بر روی کوهی بلند ایستاد و با چشمانی پر از آرامش به دنیایش نگاه کرد و گفت: “زندگی زیباست، به ما در مرشدی همراه شوید.”
این داستانی بود که از آثار معروف امیلی دیکینسون الهام گرفته شده بود، یک داستانی که با خیالپردازی و عمق احساسات، دنیایی از زیبایی و عشق را به خواننده ارائه میکرد.
“زندگی کوتاه است، اما عشق بیکران.” – امیلی دیکینسون
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.