خلبان دیوانه: سفر به دل هرجومرج
با الهام از هانتر اس. تامپسون، پدر ژورنالیسم گونزو
«زمانی که چرخشِ زمانه شما را به دیوار میکوبد، تنها انتخابِ واقعی این است که یا خم شوید یا بمیرید. اما من ترجیح میدهم پرواز کنم.»
تهران، پائیزِ سردِ سالِ ۱۴۰۲. خیابانهای پُرازدحامِ ولیعصر زیر نور مهآلودِ فانوسها، مانند دریایی از سایهها و صداها به نظر میرسید. من، یک نویسندهٔ سرخورده و عاصی، در حالی که یک فنجان قهوهٔ تلخ در دست داشتم، در گوشهٔ یک کافهٔ قدیمی نشسته بودم. دوربینم روی میز بود، اما عکسی نمیگرفتم. چیزی که به دنبالش بودم، ورای لنز بود. دنبال چیزی بودم که بتواند مرا به هستهٔ واقعیتِ هذیانی این جهان برساند.
ناگهان مردی با موهای ژولیده و عینکی با شیشههای دودی وارد شد. او را شناختم. نامش «کاوه» بود، یک عکاسِ دیوانهوار که مانند من، در جستوجوی حقیقتی بود که هیچکس حاضر نبود به آن نگاه کند. او به میز من نزدیک شد و با صدایی خشدار گفت: «پروازت را دیدهام. آمادهای برای یک سفر بیبازگشت؟»
و همینجا بود که سفر ما آغاز شد. ما به دلِ هرجومرجِ تهرانِ نیمهشب رفتیم. از کوچههای پُردود و تاریکِ بازارِ قدیم تا بالای پلِ طبیعت، جایی که شهر مانند یک موجود زنده نفس میکشید. کاوه با دوربینش لحظات را شکار میکرد و من با کلماتم. ما به دنبال چیزی بودیم که بتواند معنای واقعیِ زندگی را در این شلوغیِ بیپایان پیدا کند.
در طول مسیر، با آدمهای عجیب و غریبی روبرو شدیم: یک نوازندهٔ خیابانی که آهنگهایش رنگِ اندوهِ یک نسل را داشت، یک فروشندهٔ دورهگرد که ادعا میکرد میتواند آینده را پیشبینی کند، و یک پیرمرد که در گوشهٔ یک پارک، داستانهای عشقِ ازدسترفتهاش را تعریف میکرد. هرکدام از آنها بخشی از پازلِ بزرگی بودند که ما سعی در کشفش داشتیم.
وقتی صبحِ روز بعد به خانه برگشتم، با یک صفحهٔ خالی از دفترم روبرو شدم. چیزی ننوشته بودم، اما همهچیز را حس کرده بودم. این دقیقاً همان چیزی بود که هانتر اس. تامپسون در کتابهایش به آن اشاره میکرد: واقعیتِ خام و وحشیِ زندگی که هرگز نمیتوان آن را به طور کامل روی کاغذ آورد، اما میتوان آن را تجربه کرد.
تامپسون، با سبکِ گونزویِ منحصربهفردش، مرزهای ژورنالیسم و ادبیات را درهم شکست. او به ما آموخت که زندگی را نباید از دور تماشا کرد، بلکه باید با تمامِ وجود در آن غوطهور شد. آثارش مانند «ترس و تنفر در لاس وگاس» و «رؤیای آمریکاییِ دیوانهوار» نه تنها تأثیر عمیقی بر ادبیات مدرن گذاشتند، بلکه به یک جنبشِ فرهنگی تبدیل شدند که تا امروز الهامبخشِ هنرمندان و نویسندگان است.
و من، در این سفرِ دیوانهوارِ تهران، کمی از او را در خود یافتم.
با ما در مرشدی همراه شوید
این داستان، همانگونه که تامپسون به ما آموخت، تنها یک روایت نیست، بلکه تجربهٔ خام و واقعیِ زندگی است. به ما بپیوندید و در این سفر به دنبال حقیقتِ پنهانِ جهان باشیم.
تصویر بالا تزئینی است.