داستان: سایههای خاموش
در گوشهای از تهران، زیر آسمان خاکستری و سنگین، زنی به نام نازنین روی صندلی چوبی قدیمی نشسته بود. پنجرهی اتاقش رو به حیاط کوچکی باز میشد که درختان خشکیدهاش گواهی بر گذر زمان بودند. نازنین، مانند "جوآن دیدیون"، نویسندهی آمریکایی، با نگاهی تیزبین و عمیق به جهان اطرافش مینگریست. او نیز مانند دیدیون، در جستوجوی معنای زندگی در میان سایههای خاموش و خاطرات فراموششده بود.
نازنین، زنی بود که در میان انبوهی از خاطرات و تجربهها زندگی میکرد. او، مانند دیدیون در کتاب معروفش "سال تفکر جادویی" (The Yr of Magical Considering)، با مرگ عزیزانش دست و پنجه نرم میکرد. مرگ شوهرش، امیر، او را به دنیایی از سوالات بیپاسخ کشانده بود. او هر روز به این فکر میکرد که چگونه میتواند با این فقدان بزرگ کنار بیاید.
در یکی از روزهای سرد زمستانی، نازنین تصمیم گرفت به خیابانهای قدیمی تهران برود. او در میان کوچههای باریک و خانههای قدیمی قدم میزد، گویی در جستوجوی چیزی بود که نمیتوانست نامش را ببرد. در این راه، با پیرزنی آشنا شد که در دکان کوچکی چای میفروخت. پیرزن، با چشمانی پر از خاطرات، داستانهایی از گذشته تعریف کرد که نازنین را به یاد نوشتههای دیدیون میانداخت.
دیدنیون، با سبک منحصر به فردش، توانست در ادبیات آمریکا جایگاه ویژهای پیدا کند. او با نثری شفاف و دقیق، به بررسی احساسات و تجربههای انسانی پرداخت. کتابهای او، مانند "به بیتلز برویم" (Slouching In direction of Bethlehem) و "سفیدآلبوم" (The White Album)، نمونههایی از این نگاه عمیق و دقیق به زندگی هستند.
نازنین، در ادامهی راهش، به این فکر کرد که چگونه میتواند مانند دیدیون، با نوشتن، به درک بهتری از زندگی و مرگ برسد. او تصمیم گرفت خاطراتش را بنویسد، گویی که این کار میتواند به او کمک کند تا با دردهایش کنار بیاید.
در پایان روز، نازنین به خانه بازگشت. او روی صندلی چوبی قدیمی نشست و به آسمان خاکستری نگاه کرد. در این لحظه، احساس کرد که سایههای خاموش زندگی، کمکم رنگ میبازند و جای خود را به نور امید میدهند.
با ما در مرشدی همراه شوید
تصویر بالا تزئینی است.