روزی در یک روستای کوچک واقع در ارتفاعات شمالی ایران، یک پیرمرد زیر یک درخت سبز و پوشیده از برگهای زردبافته نشسته بود. او چشمانی پر از حکمت داشت و زبانی خمیده از بیان معانی عمیق و اسرار زندگی. این پیرمرد، که به نام حاجی مصطفی معروف بود، از شهرت و شهامت بسیاری برخوردار بود.
یک روز، یک جوان با دل بیقرار به دنبال معنی و هدف در زندگی، به جستجوی حاجی مصطفی رفت. او با قدمهای سنگین و دلی سنگین به سراغ پیرمرد رفت و گفت: “ای حاجی مصطفی، کمکم کن تا معنی وجودم را بیابم.”
حاجی مصطفی به آهستگی چشمان خود را بر روی جوان فروگذاشت و گفت: “در جدایی از همه چیز، در غربت خود از دنیا، معنی را خواهی یافت.”
جوان به شگفتی گفت: “اما من درون دلم تنها هستم و در کنار تو احساس تسلیم و ایجاد اتصال میکنم.”
حاجی مصطفی با خندهای مهربان گفت: “آیا ندیدهای که در تنهایی، آدمی خود را واقعی میپندارد و به شناخت دقیقتر از خویش نمیرسد؟ از تو میخواهم تا به قلب خود گوش دهی و نور حقیقت را درون آن بیابی.”
جوان با گریه و شوق گفت: “آیا میتوانی مرا همراه کنی تا به آن نور رسیده، حاجی مصطفی؟”
حاجی مصطفی با لبخندی دلگرمکننده گفت: “با ما در مرشدی همراه شوید، تا در همین راه پر از رازها و اسرار، به معنی وجودتان برسید.”
این داستان کوچک، تأکید میکند بر اهمیت شناخت خود و جستجوی درونی برای رسیدن به معنی و هدف در زندگی. حاجی مصطفی به عنوان یک راهنما و مرشد، نشاندهندهی بسیاری از پیامهای معنوی و عمیقی است که در آثار ای. بی. وایت به ما منتقل کرده است.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزیینی است.