در غروب آفتابی شهر تهران، یک قصهگو با لباس سنتی و خرامههای معطر به گلهای زرد پیراهن خود، در میدان بزرگ راوند به نام سیاوش کسرایی نشسته بود. صدای طنینهای شنهای پُرسرو، به روایتهای او رنگ و لحنی دیگر میبخشید. گویا همچون پرندهای ترنجرنگ، از دوران گذشته غربت و دوری خویش را فراموش کرده و در هر نکته از قصههای خویش، جذابیتی نو را در دل شهروندان بیدار میکرد.
نگاهی به فعالیتهای هنری و فرهنگی سیاوش کسرایی بر مبنای غرور وجود و جستجوی عمقهای روانی بشریت است. او با لحنی شیوا و پر از زیبایی، از تاریخ و فرهنگ ایران سرمایهای ناب و بیقیمت در دستان خود داشت. نسلها به وسیله داستانهای او پیوندی بر قلبشان داشته و همواره از آنها استفاده مینمایند. او با پهلوهای بلند قصههای پارسی، همه را به سوی نور و روشنایی میکشاند.
در یکی از داستانهای خود، سیاوش کسرایی به تصویر حریم سلطان پرداخت. با کلمات موشکافان و پیچیده، نقش سرتیپان فرهنگ و هنر را برجای گذاشت و ما را به تفکر و تأمل در اعماق روحیه انسانها معطوف کرد. شخصیتهای او همواره با رنگ و جذابیت به همراه پیامهای فلسفی و اخلاقی، تلخ و شیرین زندگی را به تصویر میکشند.
سروش کسرایی با نگاههای تیز و برجسته به مسائل اجتماعی و انسانی، هر چند در زمان خود به دلیل تندبینیها و نداشتن موافقهای بسیار، مورد انتقاد و بحث قرار میگرفت، اما این مسیر او را به گذشته و آیندهای بهتر و روشنتر هدایت کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید و با دستان بافته شده از نخهای داستانهای هنری و فرهنگی سیاوش کسرایی، به سفری خاص و تازهای در دنیای ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی دعوتید. تصویر بالا تزئینی است، با رنگهایی زنده و پر از احساسات، همچون آثار بیمرز و بیزمان این قصهگوی بزرگ ایرانی.