روزی داستانی از دهاتی افتاد. دهاتی که از دیرباز بوده و تا امروز هنوز آدمهای شجاع و زیرکی از آن جا بیرون نیامدهاند. یکبار در این دهات، یک پسر بچه به نام رحیم ولد شباهنگ داشتند. او بزرگ ترین بچه در همهی دهات بود و قدش به اندازهی کوهی بود که در خانهیشان ایستاده بود.
رحیم همیشه خوشحال و پرانرژی بود. او به هر نقطه از دهات رفت و یک داستان جدید به همه مردم گفت. این داستانها اغلب دربارهی شجاعت، عزت و دوستی بودند. او از دستنویس های دفتر سفرش استفاده کرد تا داستانهای کیپلینگ را به همهی مردم برساند.
یک روز، رحیم به دهی دیگر رفت و برای مردم آنجا هم داستانهای خود را گفت. آنها به شدت جذب داستانهای رحیم شدند و خواستار این شدند که او همیشه در میانشان بماند. رحیم پذیرای این پیشنهاد شد و به همراه مردم جدیدش به دهات جدیدی رفت.
در این دهات جدید، رحیم با دختری زیبا به نام لیلا آشنا شد. او نه تنها زیبا بود، بلکه همچنین با هوش و شجاعت بینظیری برخوردار بود. رحیم و لیلا به دست هم دیگر وفادار شدند و داستانهای آنها به سرعت در دهات پخش شد.
زمانی که مردم دهات به داستانهای رحیم و لیلا گوش میدادند، احساس میکردند که همه چیز ممکن است. داستانهای آنها از همیشه، باورهای جدید و امید به آینده را در قلب مردم جا کرد.
با این داستان شهرنوشته، با ما در مرشدی همراه شوید و تجربهی ناب این داستان را به همراه دیگران به اشتراک بگذارید.این عکس تزئینی است.