در قرون گذشته، در دیاری دور از شهرها و شهرکهای بزرگ، زندگی میکرد یک جوان خانم به نام زهرا. او با چشمان پر از شور و پر هیجان، همیشه به دنبال ماجراجویی و خوشبختی بود. زهرا با رنگینپوشی و گلهایی در موهایش، همیشه به نمایشها و رقصهای محلی رفت و با همراهی تکهای از آهنگهای خوشصدا، تنها در طبیعت سر سرزد.
یک روز، زهرا به جستجوی یک جواهر گمشده از خانهاش خارج شد. این جواهر ارزشمندی بود که از دوران پدربزرگش به ارث برده بود. زهرا در سفر خود به دشتها و کوههای دور اطراف خانهاش رهای داد. اما هیچ نشانی از جواهر یافت نشد.
در یک زمانی، زهرا به کاخی بزرگ رسید که در آن یک ملکه زیبا و قدرتمند زندگی میکرد. ملکه با لباسهایی براق و تاجی اسمر نشسته بر تختش، همه چیز را به اختیار داشت. اما با این همه خوشبختی، ملکه دلگرمی و خوشحالی را از دست داده بود. زهرا با ورود به کاخ، تلاش کرد تا جواهر گمشده را پیدا کند. اما به جای جواهر، او قدرتی بینظیر را در دل خود کشف کرد.
ملکه خشمگین بود و از زهرا خواست تا قدرتی رمزآمیز را که در جواهرش پنهان شده بود، به او بدهد. زهرا تصمیم گرفت تا از این قدرت استفاده نکند و به جای آن، به ملکه در خوشبختی بازگردد. او با استفاده از شجاعت و صداقت خود، ملکه را به یاد آورد که خوشبختی نه در پول و قدرت بلکه در قلب و اراده انسانها پیدا میشود.
ملکه با لبخندی صادقانه، زهرا را به خانهاش بازگرداند و از او درخواست کرد که همیشه در جستجوی معنای واقعی زندگی باشد. زهرا با احساس آرامش و خوشحالی به خانه بازگشت و یادآوری شد که خوشبختی اصلی، در توانایی انسان برای برقراری ارتباط با دیگران و اراده برای برقراری صلح و دوستی است.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.