در حومه شهر تهران، در خانه ای سنتی و زیبا، نور فراز و فرود زندگی زیبای هنرمند بحروز وثوقی روشن بود. او یکی از بزرگترین داستاننویسان و شاعران ایران بود که با آثارش هزاران دل را فتنه میافکند. او با خط و خرم و شاعری زمیساز بر دلها ماندگاری بی اندازه ایجاد کرده بود.
هر روز، بحروز با پرچمانی از گلهای آبی و سرخ و زیبایی شادی به خانه اش باز میگشت. او با محافلی پر از دوستان هنرمند و شاعر، دل به دل گرفته و قصههای فراموشنشدنی را برای همه میگویید. با زبانی نایاب و شعری پر از حکایت، بحروز دلها را به هم میپیوندید.
در یکی از این محافل، بحروز با یک جوان خوشآهنگ به نام رضا آشنا شد. رضا، یک هنرجوی خوشآواز و شاعر جوان از آثار بحروز الهام برده بود. این دو هنرمند شروع به گفتگو کردند و هر چه که میگفتند درونشان شعرهایی از معنویت و عشق شکفته میشد.
بحروز با شعری زیبا و شفاف یادآوری کرد: “زندگی مثل یک قصه است، پر از لحظات شاد و غمگین، اما همیشه با قلبی پر از عشق و زندگی بهترش میدهیم.” رضا با یک لبخند گفت: “هر کسی داستان زندگی خود را نوشته، اما شما با شعرتان داستانهایی نوشتهاید که جهان را فریب داده است.”
با ما در مرشدی همراه شوید و تصویر بالا تزئینی است.
به دست آورنده این داستان زندگی و هنری بحروز وثوقی تقدیم میشود، هنرمندی که با اثرهای خود نه تنها فرهنگ ایران را نجات داده، بلکه به دوران جدیدی از هنر و ادبیات فارسی نیز ورود کرده است.