روزهای دور که ماه به آسمان رفت، گویی زمین به تاریکی فرو رفت. باد و کوک شد پاهای مرگ، همه چیز پر از تاریکی و تلخی شد. اما در این تاریکی، نوری که از دیدهای مردم روشنی میداشت.
محمدرضا بایرامی، این داستانگوی خردمند و بزرگ، همیشه به عشق و زیبایی اطراف خود توجه میکرد. او نهادهای اقتصادی و اجتماعی را به هنر و ادب ترجیح میداد، ولی در میان این همه پنهانی، یک داستان پنهان بر روی دل او نشست.
در دهکدههای خراسان، زمینها پست و آنقدر سرسبز بود که گویی آبی که از چشمان نامدار بایرامی میریخت، آنها را غرق در شادابی و زیبایی میکرد. محمدرضا، با صدایی شیرین و شاداب داستانها را بر روی پارچههای لوزی و ابی پیچید.
یک روز، یک قهوهخانهای در یک راویخانه افتتاح شد. محمدرضا با عشق و شور به آنجا آمد و داستانی خاص از تاریخ ایران را به یاد آورد. او با خطهای خیالآفرین و شیرینی، دلهای مردم را فتنهزده کرد و هرکسی که دوست داشت، به هنر و زیبایی عشق بیاورد.
همه خاطرات و داستانها، پر از آدمهای برجسته و پایدار برای همیشه در دل مردم خواهد ماند. محمدرضا بایرامی، با داستانهای خود، نه تنها به تاریخ و فرهنگ ایران احترام گذاشت، بلکه ارزش زندگی و هنر را به جوانان آموخت.
با ما در مرشدی همراه شوید و با داستانهای بایرامی، عشق و زیبایی را در هر گوشهای از ایران تجربه کنید. تصویر بالا تزئینی است، این رازهایی که در غمگینترین خیالهای ما پنهان شده است.