به نمایشگاه کتابی کافکایی سالمان اسکندر برخورد کرد. او با دسته کتاب ها در دست، به آن ها نگاهی از دور انداخت. کتاب هایی از آثار فرانتس کافکا بودند که توجه او را به خود جلب کرده بودند. اسکندر، جوانی مشتاق و خیال پرداز، همیشه به دنبال اثرات هنری بود که قلب او را بلرزاند و تأثیر خود را بر او گسترش دهد.
او کتاب “ترانهای برای گرگ” را برداشت و با دقت آن را باز کرد. داستان دربارهی یک آدمک نه چندان معمول به نام گرگ بود که کلبهای در جنگل داشت و همیشه در تنهایی و انزوا زندگی میکرد. او هر شب، تا دیروقت نوازندهی گیتار بود و اشعاری غمگین و مضطرب را خوانده میکرد. اما گرگ تنها نبود، موجودات دیگری هم در جنگل اطرافش زندگی میکردند که هرکدام داستان خویش را داشتند.
از آن روز، اسکندر به تبحر فرانتس کافکا علاقهمند شد و هر شب به دنبال اثرات دیگر او میگشت. وقتی کتاب “تنهایی” را خواند، عطر زندگی خود را در آن یافت، آرزوها و آشوبهای دلش را در آن نگاه کرد و به این نتیجه رسید که هر انسانی در درون خود دنیایی خلق میکند که هیچکس نمیتواند آن را بشناسد.
از آن پس، اسکندر تصمیم گرفت خودش را به نهاد تاریخ تحویل دهد و دنیای خلق خود را در داستان های خودش نقل کند. او با ابزارهای زبان و اندیشه سفری درونی و شگفتی را تجربه کرد که هرگز فراموش نخواهد کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است.