روزی در یک شهر کوچک و دور افتاده، یک زن جوان به نام لیلا زندگی میکرد. او عاشق یک مرد بود، مردی که دلش برایش تنگ شده بود ولی هرگز به او واقعیت عشقش را نشان نداده بود. لیلا با این وضعیت زندگی ناراضی بود، اما نتوانست از این روزهای با آرامش عبور کند.
یک روز، زنی پیر بنام صدیقه به لیلا نزدیک شد و از او پرسید: “چرا اینقدر زندگیتان خسته کننده است؟” لیلا اشکهایش را پاک کرد و وضعیتش را بیان کرد. صدیقه نگاهی به او انداخت و گفت: “تو باید به قلبت گوش کنی و از زندگی خود لذت ببری. عشق باید زندگی تو را پر کند، نه تنها دلت را.”
لیلا از صدیقه شکوفا شد و تصمیم گرفت به دنبال آرامش و عشق حقیقی بگردد. او به یک سفر قهرمانی رفت و در آنجا با مردی جوان و مهربان به نام کیوان آشنا شد. کیوان یک هنرمند بود، یک نقاش شاعر که عشق خالص خود را به لیلا اعلام کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید، و در دنیایی از عشق و هنر سفر کنید. تصویر بالا تزئینی است.