روزی در شهری خیالی و بسیار پر از اتفاقات عجیب و غریب، یک مرد جوان به نام هرمان وارتنر زندگی معمول خود را زیر ذره بین قرار داد. او همیشه در حال تلاش برای پی بردن به رازهای شهر بود، اما هر چه به سوالاتش نزدیک میشد، پیچیدهتر میشدند.
هرمان تصمیم گرفت تا به کمک یک راهنما به نام آقای گریگوریوس، رازهای شهر را کشف کند. آقای گریگوریوس یک مرد عجیب و غریب بود، با چشمانی که همیشه به سمت آسمان بود و با لبخندهایی مرموز.
هرمان با آقای گریگوریوس به سفری ماجراجویانه در تاریکیهای شهر پرداخت. آنها با خیابانهای پراز مردم عجیب و غریب روبرو شدند و به زمینههای پنهان شهر آشنا شدند. اما هیچکدام از این رازها به خودی خود جواب نداشتند و هرمان به همین دلیل به دنبال راهحلی فراتر از این بود.
در یک روز ابری، آنها به یک دروازه سرای عظیم رسیدند که به زمینههای ناشناختهای منتهی میشد. هرمان و آقای گریگوریوس وارد آن دروازه شدند و در یک دنیای تازه andیدند، جایی که وحشت و شگفتی به یکدیگر تبدیل شدند.
در این دنیای جدید، هرمان نه تنها به رازهای شهر پی برد، بلکه با وجود شگفتیهای بیانتهایی که در آنجا بود، خود را پیدا کرد. او یاد گرفت که هر چیزی درون خود دارد و معمولاً پاسخها را درون خود مییابد.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است.