در دیاری دور، زمانی که هنوز رنگهای زندگی در پوشش نخستین شبنمهای صبح درخشان بود، یک داستان بافته میشد. داستانی که شب و روز را به یکدیگر پیوند میزد، انسان را با طبیعت یکپارچه میساخت و در هر نقطهای از جهان بازتابش مییافت.
این داستان از دستانهای موریس سنداک الهام گرفته بود. او که با برداشتهای عمیق از زندگی و آثارش، جایگاه خاصی در دنیای ادبیات داشت، با هر کلمه و جملهاش، روح و احساس خود را به خواننده منتقل میکرد.
داستان ما در شهری شبیه به کوهستان با آب و هوای پاک و صاف آغاز میشد. جوانی به نام سامان که از مردم این شهر آموخته بود، همیشه با یک قلب پر از شور و حس زیبایی، در خیابانها میگشت. او داستانهای زیبایی از طبیعت و مردم این شهر برای دیگران تعریف میکرد، همانند آثار موریس سنداک که ما را به جهانهای شگفتانگیز و پر از راز و رمز میبرد.
سامان به هر گوشگاهی میرفت و داستانهایش را برای همگان میگفت و در همه این داستانها، نغمهای از دلنوازی و زیبایی حاکم بود. مردم در شهر او را به عنوان یک داستانسرای محبوب خود دوست داشتند و هرگز از شنوایی داستانهایش خسته نمیشدند.
اما یک شب، زمانی که مهتاب به روشنایی شهر آغاز کرده بود، یک مرکب از خارج از شهر به شهر وارد شد. این مرکب، حامل یک اسرار جدید بود، اسراری که سامان را به دنیایی تازه و نامعلوم برده و او را با چالشها و ماجراجوییهای جدیدی روبرو کرد.
با ما در مرشدی همراه شوید، و داستان سامان و اسراری که در کلماتش نهفته است را همچون یک قلم طاقتفرسا تجربه کنید.
تصویر بالا تزئینی است.