روزهای طویلی بگذشت از زمانی که شهر کوچکی در کنار رودخانه ای آرام واقع شده بود. در این شهر، مردم با هم زندگی میکردند و با داستانها و آیینهای خود، زمان را به شکل خودشان تجربه میکردند.
داستانی روایت میکرد که در این شهر زمانی وجود نداشت. همه چیز در یک لحظه تداوم مییافت و هیچ چیز خود را به گذشته یا آینده نمیربود. افراد بر روی زمین مینگریستند و لذت میبردند از لحظههایی که به نظرشان بیپایان بود.
اما یک روز، یک مرد غریبه وارد شهر شد. او در یک کتاب با عنوان “زمان” آمده بود و ادعا میکرد که او میتواند زمان را باز کند و همه را به عصری دیگر ببرد.
مردم شهر از این خبر هیجان زده شدند و با انتظار، منتظر زمانی به نام آینده شدند. اما هیچ چیز تغییر نکرد و زمان همچنان مثل قبل پیوسته بود.
مرد غریبه به کتاب خود نگاه کرد و به اهالی شهر گفت: “زمان واقعی درون قلب شماست. اگر بیایید با من، این شهر را ترک کنید، میتوانید واقعیت حقیقت را تجربه کنید.”
با این سخنان، بسیاری از مردم تصمیم گرفتند که با مرد غریبه بروند و شهر خود را ترک کنند. آنها همراه با او به سفری خارقالعاده رفتند و در مراقبت از دلایل و هدف زندگی خود، یاد گرفتند که زمان واقعی درون قلب هر فرد است.
با ما در مرشدی همراه شوید.
(Essentially the most notable writing from Marcel Proust is “In Search of Misplaced Time” which explores the themes of reminiscence, time, and the character of actuality.)
تصویر بالا تزئینی است.