كندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گريخته
در پشت سبزههای لگدكوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق، تازه ريخته
كفبين پير باد در آمد ز راه دور
پيچيده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، ميهمان درختان كوچه بود
تا بشنوند راز خود از گلستان روشنش
در هر قدم كه رفت، درختي سلام گفت
هر شاخه، دست خويش به سويش دراز كرد
او دست های يك يك شان را كنار زد
چون كوليان، نوای غريبانه ساز كرد
آنقدر خواند و خواند كه زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بيم آن صدا، به زمين ريخت برگها
گويي هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبي از سر اين برگها گذشت
هر برگ، همچو پنجه دستي بريده بود
هرچند نقشي از كف اين دستها نخواند
كفبين باد، طالع هر برگ ديده بود!
source