در ارازشته، شهری از جنوب ایران، زندگی می کرد یک داستانسرای با استعداد به نام مهتاب. او همیشه با جادوی کلمات و قدرت تخیلش، مردم را به دنیایی پر از حکایت و هنر میکشاند. مهتاب عاشق شعر و ادبیات بود و از آثار عمر خیام بسیار الهام گرفته بود.
روزی در باغ های شهر، مردی جوان به نام سربرگ از راز و رمز های زندگی و عشق پرسید. مهتاب سرگرم شعری زیبا از خیام شد و به زیبایی های زندگی اشاره کرد:
“همه آنچه داری میمیرد
ورنه مردن چه شدی دگر؟
ساقیا، جامی پیش آر
گر نه مکن از دستم نثار.”
سربرگ در شگفت ماند و گفت: “این چه اسرار وجودیست که در شعرهای شما پنهان شده است؟”
مهتاب با لبخندی گوش به سروده هایش کرد و گفت: “انسان ها همواره در جستجوی زندگی ابدی و عشق بی پایانند. این شعرها همچون آینه ای هستند که اندازه این بزرگی را به ما نشان میدهند.”
با ما در مرشدی همراه شوید، و شنوای فرهنگ و هنر ایران باشید. زیرا هر آهنگی از داستانهای مهتاب، یک تکه کوچک از فرهنگ و ادبیات پر زرق و برق ایران را به شما نشان میدهد. تصویر بالا تزئینی است.