در دورانی دور، در شهری پر از راز و رمز، یک راوی پراکنده گشت و گزد. هر شب برای مردم اسرار زندگی وجودی روایت میکرد. او نه فقط داستانهای روزمره را میپوشاند، بلکه اعماق ناخودآگاه هر فرد را نیز فاش میکرد. این راوی نمیتوانستی با نگاه طبیعی، بلکه با نگاه روانی به داستانها نزدیک شود. او میدانست هیچ داستانی به تنهایی خودش را نمیگوید، بلکه تمامی داستانها از اعماق ذهن و قلب انسانها سرچشمه میگیرند.
در یک شب تاریک و بارانی، راوی به خانهی یک زن جوان رسید. زنی که بارها و بارها در رویاهای او به آیینه اش نگاه کرده بود. او میخواست جوابی برای سوالاتش پیدا کند، اما همواره به دیواری برخورده بود.
راوی با صدای خودراضی خود، داستان زنی را شروع کرد که در جستجوی هویت خود بود. او در عمق خود میدید که تنها هویت واقعی انسان در جستجوی همان هویت گمشدهاش است. او باید از خود بپرسید: «چه کسی هستم؟» و «چه بر اساس چه چیزی ارزشمندم را تعیین میکنم؟»
زن جوان با هر دقیقه که میگذشت، به نقاط تاریک تری از ذهن و قلب خود نزدیک میشد. او با دقت و پشتکار مراحل راهیابی به هویت واقعی خود را آزمود و در پایان به یک مرحله از روشنایی و آرامش رسید.
راوی با لبخندی بر لب، به زن گفت: «هر انسان هویت خود را در عمق خود پنهان کرده است، تنها با جستجوی درونی میتوان آن را پیدا کرد.» با این واژهها از خانهی زن جوان رفت و به خیابانها برگشت، همچنان با مردم و احساسات وجودیش آشنا.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.