غزل از حسین جنتی
من پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست
در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام بر سری که نیست
هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست
بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست
من! باورم شده ست که در من، فرشته ها
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست
باید ، برای اینهمه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست
فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست
#shorts
source