در دورانی که غروب خورشید رنگهای زیبایی روی دامنهای کوهها و دشتها پخش میشد، دهقانی جوانی به نام سعید در روستای کوچکی زندگی میکرد. او با چشمان پراکنده از خرده اسرار زمین و آسمان میگشت و همیشه در دنیایی دیوانه وار از رویاها و خیالهای بیپایان به سر میبرد.
سعید دوست داشت هر روز به یک قصه نو و جدید گوش کند. سفرهای نیمه تاریک و خطرناکی که شخصیتهای فراموشنشدنی برای خودشان به ث ادامه دادند. او از زبان کسانی که روی صخرههای سرد جنگلها و تپههای بالا میماندند خبرهای جالب و داستانهای جذابی میشنید.
یکی از داستانهای پرماجرایی که سعید را همیشه جذب خواندن آن میکرد، داستان “هزار و یک شب” بود. این داستان شامل قهرمانیت، جادو، عشق و رقص آتش بود که جذابیت خاصی در خود داشت و هر کسی را به دنیای بیحد و مرز داستانها میبرد.
سعید با همراهی دوستانش و با مراجعه به کتابخانههای قدیمی شهر، هر روز دنیای بیپایان داستانها را بیشتر و بیشتر برای خودش باز میکرد. او همواره با اعتقاد به قدرت خلاقیت و اندیشههای نابی که در داستانها پنهان شده بود، به رویایی زندگی میپرداخت.
با ما در مرشدی همراه شوید. تصویر بالا تزئینی است.