داستان: در سایههای طلایی
روستایی کوچک در دل کوههای البرز، جایی که آسمان به زمین نزدیکتر میشد و بادها داستانهای قدیمی را با خود میآوردند. در این روستا، زنی به نام نرگس زندگی میکرد که همه او را به عنوان داستانگو میشناختند. او مانند زورا نیل هورستون، صدای بیصدایان بود و با قصههایش، فرهنگ و تاریخ مردم را زنده نگه میداشت.
یک روز غروب، وقتی خورشید به آرامی در پشت کوهها پنهان میشد، بچهها دور نرگس جمع شدند. او شروع به گفتن داستانی درباره شیرین، زنی قویقلب که با عشق و شجاعت خود، سرنوشت روستا را تغییر داد. داستان شیرین، مانند آثار هورستون، پر از نمادها و عناصر فرهنگی بود—از نقشهای دستساخته زنان روستا گرفته تا آوازهای قدیمی که در هوای کوهستان طنینانداز میشدند.
نرگس، مانند هورستون، از گویش محلی و اصوات طبیعی استفاده میکرد تا داستانش جان بگیرد. او از باد که در میان درختان زمزمه میکرد، از آبشار که آواز میخواند و از قلعههای قدیمی که اسرار را در دل خود پنهان کرده بودند، سخن میگفت. این داستان نه تنها سرگرمکننده بود، بلکه پیامهایی عمیق درباره عشق، مقاومت و هویت داشت.
زورا نیل هورستون، نویسنده آمریکایی آفریقاییتبار، با کتاب مشهورش "چشمانشان به خدا نگاه میکرد" (Their Eyes Had been Watching God)، به عنوان یکی از پیشگامان ادبیات فولکلور و مدرن شناخته میشود. او با استفاده از گویش محلی و بیان زندگیهای عادی، به شخصیتهایش عمق و واقعیت بخشید. نرگس نیز در داستانهایش همین کار را میکرد—او با روایتهایش، مردم روستا را به یاد میآورد که تاریخ و فرهنگشان چقدر ارزشمند است.
این داستان، مانند آثار هورستون، به زندگیهای ساده اما پر از معنای انسانها میپردازد. نرگس به بچهها یاد میداد که هر کس، هرچند کوچک، میتواند تغییر بزرگی ایجاد کند. این پیام جهانی، همان چیزی است که هورستون نیز در آثارش به آن پرداخت.
با ما در مرشدی همراه شوید
و اجازه دهید داستانهای ما، مانند نرگس و هورستون، پلی بین گذشته و آینده، فرهنگ و انسانیت باشند. هر قصهای که میگوییم، بخشی از وجود ما را زنده نگه میدارد و به دیگران یادآوری میکند که ما تنها نیستیم.
تصویر بالا تزئینی است.