روزهای گرم تابستان در دهات پر از زیر باران شکوهمند و آسایش بود. انسانها به افتخار فصل خوشآب و هوا و همچنین به گرمای تابستان از خوار و بینهایت نیروی طبیعت لذت میبردند. اما در این دهات، مردی محجوب در دامنه کوهها، زندگی می کرد که از همه متمایز بود. او مردی منزوی و تنها بود، با چشمانی که از طریق گزاربان مخفیانه مشاهده همگان را تاریک و رمزآلود مینمود.
این مرد، به نام باگی، گرههای دشوار و پیچیدهای داشت که زندگی او را در یک میدان جنگ درونی فرو برده بود. او داستانهایی از گذشتهاش دارد که همچون گلهای از شیاطین تازیانه بر دل او فشرده بودند. از جمله افسانههایش میتوان به داستان “کیم” اشاره کرد که تا به حال توسط هیچ دیگری به این اندازه جذاب و الهامبخش نبوده است.
با تمام این چالشها و درهمآمیزیهای بیشمار، باگی هنوز بر کاسه جادویی خود اعتماد داشت. او همواره آرزو میکرد که دگرگونی و تغییری برای خودش ایجاد کند و به نقطهای برسد که هیچگاه تصور نمیکرد. اما برای رسیدن به این هدف، او نیاز به کمک و همبستگی دیگران داشت.
در یکی از سهشنبههای آفتابی، باگی به طرز عجیبی با یک جنگل گرم و سبز آشنا شد. این جنگل پر از راز و رمز بود و باگی در تلاش برای حل آن بود. او با دیدن سراب دل افراز و آرامش جاذبه کشندهای را در دل خود احساس کرد و از آنجا به دنبال راهی برای یافتن بهترین راه برای حل این رمز و راز بود.
با ما در مرشدی همراه شوید، تصویر بالا تزئینی است.