به دروازههای شهر قدیمی تهران، جایی چوبین و باقیماندههای تاریخی ایران، رضا براهنی، شاعر بزرگی بود که فرهنگ و ادبیات ایرانی را با نقدهای تند و همچنین حماسی از خود رقم زد. او همیشه به دنبال آن بود که مردم ایران به اصالت و ارزشهای فرهنگی خود پایبند باشند، اما در عین حال نقدهایی نسبت به تنگناهای فرهنگی و ادبی ایران داشت.
یک روز، در یک دیوانهخانه سرسرا، رضا براهنی با یک جوان جوان آشنا شد. جوان، با دستههای تهیدستانپوششی و پوششی نیمهخرگوش، از خاطرات براهنی بر روی کاغذ به آنها میگفت. او با لبخندی تلخ به براهنی گفت: “آیا تو همیشه اینگونه فریاد میزدی؟ آیا همیشه قلبت پر از نهیب بود؟”
براهنی با چشمانی غرق در خستگی، به جوان نگاه کرد و گفت: “هر آنچه که در دل من است، در شعرهایم نسیمیِ آتشین و آزرده است. من تنها میخواهم تاریخی را به نوشتههایم جا دهم، تا ایران و آیندهای که تازه است، از گذشته ما آموزش ببرد.”
جوان با خیره شدن به براهنی گفت: “آیا چیزی وجود دارد که برای شعرنویسان امروز به جاماندهی جاودانی تو تشبیه کنند؟”
با اندوهی عمیق در چشمانش، براهنی گفت: “آنها چیزی را دریافت نمیکنند. آنها به فقدان عشق و اندوه دریابند، به تلاطم زندگی و مرگ، به زیبایی و تراژدی. آنچه مهم است این است که زندگی را بدانند و زیبایی را در آن بیابند.”
با ما در مرشدی همراه شوید، تا تصویر بالا تزئینی است.