او هشتاد و چهار سال بین هنر و حقیقت زندگی کرد و دومی را به عنوان هنر خود انتخاب کرد.
وقتی دیگر نتوانست فیلم بسازد چون نظام دینی ایران اجازه نمی داد، در سکوت تحمل کرد. آن سکون اخلاقی، آن امتناع، به او نوعی جاودانگی می بخشد که هیچ بنای یادبودی نمی توانست.
ممکن است احساساتی به نظر برسد، اما این چیز کوچکی نیست که به اصولی پایبند باشید که هیچ نویدی برای بقا نمی دهند: نه گفتن به سانسور زمانی که بله می تواند آرامش شما را به همراه داشته باشد.
اکثر مردم این معامله را قبول می کنند و آن را موفقیت می نامند. موفقیت برای تقوایی به معنای صداقت بود، حتی اگر به معنای سکوت باشد. او ترجیح داد دست از کار بکشد تا اینکه به اصل کار خود خیانت کند و در برابر سانسورچی ها تعظیم کند.
او سالها سکوت را به سازش ترجیح داد، به جای کارگردانی تدریس کرد، متواضعانه اما وفادار به ایدهای از سینما زندگی کرد که به نظر میرسید دیگر متعلق به این دنیا نیست.
“آزادی را در مرگ یافتم”.
تقوایی در 14 اکتبر 2025 درگذشت. دنیای مدرن – که به دیده شدن، ارزش بازار و اسطوره الگوریتمی فردیت وسواس دارد – برای کسانی که از هم جدا می مانند، صبر کمی دارد.
همه معتقدند که منحصر به فرد هستند. هنرمندان از آن مطمئن هستند. اما بین کسانی که صرفاً آن را باور دارند و کسانی که آن را زندگی می کنند تفاوت وجود دارد. بیشتر آنها از طریق تاریخ می گذرند و به قول اندی وارهول، پانزده دقیقه شهرت خود را جمع آوری می کنند.
دیگران – کسانی مانند ناصر تقوایی – تاریخ را از درون شکل می دهند.
همسرش مرضیه وفامهر، فیلمساز، با یک جمله نورانی از درگذشت او خبر داد: «ناصر تقوایی، هنرمندی که سختی آزاد زیستن را انتخاب کرد، آزادی یافته است».
این خط او را کاملاً تسخیر می کند: رهایی از طریق صداقت، نه بقا از طریق سازش.
بوی نفت و دریا
تقوایی در سال 1941 در آبادان متولد شد، شهری که بین پالایشگاه و دریا – بین مدرنیته و سنت قرار گرفته است. جغرافیای جنوب چشمان او را شکل داد: گرما، نمک، ریتم کار و اسطوره.
او ادبیات فارسی را در دانشگاه تهران خواند، اما زندگی بود و نه کتاب که او را فیلمساز کرد.
مستندهای اولیه او در دهه 1960، مانند باد جن (1969)، مراقبه هایی درباره ترس، ایمان و آزادی بود. برای او سینما هرگز سرگرمی نبود. دانش در حرکت بود. او به شکل گیری موج نو ایرانی کمک کرد و سکوت، ریتم و اندیشه را جایگزین احساسات گرایی کرد.
او در کتاب «آرامش در حضور دیگران» (1970)، ساختارهای خانواده اقتدارگرایانه را تشریح کرد و دقیقاً ممنوع شد. او در «صادق کرده» (۱۳۵۱) حاشیه های فراموش شده ایران را به مرکز آورد. در عموی من ناپلئون (1976)، او – از طریق شوخ طبعی و لطافت – جامعه ای را آشکار کرد که توسط بی اعتمادی خود تسخیر شده بود.
پس از انقلاب 1979، در فضای خفقانآور سانسور، کاپیتان خورشید (1985) را ساخت که تصویری جنوبی از «داشتن و نداشتن» همینگوی بود. حکایتی از شجاعت و وقار، جایزه لوکارنو را برد و یکی از شاهکارهای سینمای ایران باقی مانده است.
بعدها هی ایران آمد، طنزی که خنده را به عصیان تبدیل کرد و کاغذ بدون خط، تأملی در تخیل و هویت.
“وقتی نمی توانم حقیقت را بگویم، فیلم نمی سازم”
پروژه نهایی او، چای تلخ، در مورد جنگ ایران و عراق، تعطیل شد. پاسخ او سخت و فراموش نشدنی بود: “وقتی نمی توانم حقیقت را بگویم، فیلم نمی سازم.”
برای تقوایی، فیلم نکردن، خود یک عمل هنری بود، تصمیمی علیه فریب.
در سراسر آثار او، یک موضوع ادامه داشت: مقاومت در برابر قدرت و فریب. در آرامش در حضور دیگران، جنون اقتدار را به چالش می کشد.
در سروان خورشید، ناموس در برابر خیانت مقاومت می کند. در هی ایران، خنده نظامی گری را از بین می برد.
سینمای او روشنفکرانه و در عین حال انسانی، فلسفی و در عین حال مردمی بود. او هرگز مخاطب خود را مسخره نمی کرد. او آنها را به تفکر دعوت کرد.
“دوربین فقط یک چشم نیست، یک وجدان است”
تقوایی نه تنها فیلمساز بلکه معلم فیلمسازان بود. برای او سینما یک حرفه نبود، بلکه یک شیوه ادراک بود. نسلهای کارگردان ایرانی از باورهای او آموختند که «دوربین فقط یک چشم نیست، بلکه یک وجدان است».
او بین حضور و غیاب زندگی کرد: حاضر در تصاویرش، غایب در سکوت های طولانی اش. او از دروغ گفتن برای دیده شدن، چاپلوسی قدرت برای خاطره، یا سازش برای بقا خودداری کرد. او یک بار گفت: «هنری که صادقانه نیست، هنر نیست.
در دنیایی که هنر اغلب به تبلیغات خلاصه میشود، او ثابت کرد که صداقت سختترین و پایدارترین شکل مقاومت است. حتی در سکوت، بلندترین صدا را می داد.
مرگ او فقط وداع با یک فیلمساز نیست. این دعوتی است که به یاد داشته باشیم که استقلال در هنر به معنای ایستادن در برابر قدرت بدون فریاد است – ساکت بودن و در عین حال فراموش نشدنی ماندن.