در دنیای تاریک و سحرآمیز آنجلا کارتر، رئالیسم جادویی و فولکلور با هم در میآمیزند تا داستانهایی خلق شوند که مرز بین واقعیت و خیال را محو میکنند. او با قلم شیوا و نگاه تیزبین خود، روایتهای قدیمی را از نو میسراید و به آنها عمق و پیچیدگیهای مدرن میبخشد. آنجلا کارتر در آثارش، مانند "خونآشامان" (The Bloody Chamber)، به بررسی مسائلی چون هویت جنسیتی، قدرت و تاریکیهای درون انسان میپردازد.
داستان: باغ سایهها
در یک روستای کوچک در دامنههای کوههای البرز، دختری به نام لاله زندگی میکرد که روحی آزاده و قلبی پر از راز داشت. لاله از کودکی شنیده بود که در عمق جنگل نزدیک روستا، باغی سحرآمیز وجود دارد که هیچکس جرأت ورود به آن را ندارد. گفته میشد که در آن باغ، سایهها زنده هستند و رازهایی را در خود پنهان کردهاند که میتوانند جهان را زیر و رو کنند.
یک شب مهتابی، لاله تصمیم گرفت به باغ برود. او با چراغی کوچک به دست، از میان درختان قدیمی و شاخههای پیچیده عبور کرد. وقتی به باغ رسید، دروازهای از آهن سیاه و قدیمی دید که با شکوهی ترسناک به رویش باز شد. داخل باغ، گلها و درختان عجیبی وجود داشتند که گویی از عالم دیگری آمده بودند. هر گلپاره حرفی میزد و هر برگ قصهای تعریف میکرد.
لاله به عمق باغ رفت و در آنجا زنی را دید که روی تختی از برگهای طلایی نشسته بود. زن، شاهبانوی سایهها، چشمانی درخشان و موهایی داشت که گویی از تاریکی بافته شده بود. او به لاله گفت: "تو تنها کسی هستی که جرأت آمدن به اینجا را داشتهای. حالا رازی را به تو خواهم گفت که میتواند قدرتهای نهفتهات را بیدار کند."
زمانی که لاله از باغ بیرون آمد، دیگر آن دختر ساده روستایی نبود. او حالا میدانست که سایهها نه تنها در باغ، بلکه در قلب هر انسان نیز وجود دارند و کلید رهایی، پذیرفتن آنهاست.
با ما در مرشدی همراه شوید
مرشد، یعنی آن کس که راه را نشان میدهد. در این داستان، شاید شاهبانوی سایهها مرشد لاله باشد، یا شاید خود لاله مرشد تاریکیهای درون خود باشد. آنجلا کارتر در آثارش همواره به ما یادآوری میکند که رازهای درونیمان را کشف کنیم و خود را از قید و بندهای سنتی رها سازیم.
تصویر بالا تزئینی است.
این داستان، با الهام از سبک آنجلا کارتر، تلاش میکند تا زیبایی و تاریکی، فولکلور و مدرنیته، و قدرت درون انسان را به تصویر بکشد.