قصهای از جهان تاریک و جذاب
به افتخار آنجلا کارتر
در دل جنگلهای انبوه شمال ایران، جایی که مه صبحگاهی مثل پردهای از راز بر فراز درختان بلند سرو پهن میشد، دختری به نام “لاله” زندگی میکرد. لاله، با موهایی به رنگ شب و چشمانی درخشان مانند ستارههای زمستانی، از کودکی شنیده بود که جنگل هرگز آنچه به نظر میرسد نیست. مادربزرگش همیشه به او میگفت: «جنگل زنده است و اگر به آن گوش دهی، قصههایش را برایت تعریف میکند.»
یک شب، هنگامی که ماه کامل همچون سکهای نقرهای در آسمان میدرخشید، لاله به صدای نوایی مرموز که از دل جنگل میآمد، جذب شد. این صدا، آوایی بود که هم ترسناک و هم فریبنده بود، مثل زمزمهای که همزمان وعدهی عشق و خطر را میداد. با وجود ترسش، لاله پیراهن بلندش را جمع کرد و به سوی صدا رفت.
در میان درختان، او با موجودی عجیب روبرو شد: مردی با چهرهای نیمه انسان و نیمه گرگ، با چشمانی که مانند آتش میسوخت. او خود را “دلآویز” نامید و گفت: «من نگهبان اسرار جنگل هستم. تو شجاعت گوش دادن به ندای جنگل را داشتی، حالا باید انتخاب کنی: آیا میخواهی به جهان رازهای تاریک و جذاب وارد شوی؟»
لاله، با قلبی پر از کنجکاوی و ترس، سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. دلآویز دستش را گرفت و او را به عمق جنگل برد، جایی که زمان و مکان بیمعنا میشدند. او به لاله قصههایی از عشقهای نافرجام، خیانتهای تلخ، و جادوهای باستانی تعریف کرد. هر قصه مانند آینهای بود که بخشی از وجود لاله را بازتاب میداد.
در میان این داستانها، لاله دریافت که تاریکی و نور در زندگی هر فردی به هم پیوستهاند و جذابیت زندگی در همین تقابل است. او آموخت که ترسیدن اشکالی ندارد، اما نباید اجازه دهد ترس مانع کشف حقیقت شود.
پس از سپری شدن شب، دلآویز به لاله گفت: «حالا تو نیز بخشی از قصههای جنگل هستی. با تو این رازها را به دنیا ببر، اما مراقب باش که هرگز تمام آنها را فاش نکنی. راز، قدرت خود را از پنهانماندن میگیرد.»
لاله به روستا بازگشت، اما دیگر آن دختر سادهای نبود که از جنگل میترسید. او حالا نگهبان قصهها بود، کسی که میدانست چگونه به تاریکی گوش دهد و نور را در دل آن بیابد.
با ما در مرشدی همراه شوید
این داستان، با الهام از جهان تاریک و جذاب آنجلا کارتر، سعی در بازتاب سبک منحصر به فرد او دارد. کارتر، با ترکیب عناصر فولکلور، فانتزی تاریک، و نگاهی فمینیستی، قصههایی خلق کرد که هم جذاب و هم عمیق بودند. او با استفاده از تمهای جهانی مانند قدرت، هویت، و تقابل تاریکی و نور، توانست داستانهایی خلق کند که فراتر از زمان و مکان هستند.
یکی از معروفترین آثار کارتر، «شرکت گرگها» (The Firm of Wolves)، نمونهای از این سبک است. این داستان، بازخوانیای تاریک و پیچیده از افسانهی شنل قرمزی است که در آن قدرت و هویت زنانه به چالش کشیده میشوند. این اثر بارها به فیلم و تئاتر اقتباس شده و همچنان الهامبخش نویسندگان و هنرمندان است.
تصویر بالا تزئینی است.