روزی در دهکدهای دور افتاده از دنیای بیرون، دختری جوان به نام لیلیا زندگی میکرد. او با موهایی سیاه و چشمانی پرآتش بود که همه را به خود جلب میکرد. لیلیا عاشق داستانها و روایات قدیمی بود و هر شب در آغوش ماه کامل، داستانهایی از جادوگران و پارهها و شورههای دوران گذشته بیان میکرد.
یک شب زمستانی، زمزمههای گوشه و کنار دهکده به گوش لیلیا میرسید. او تصمیم گرفت تا بعد از چند شتر خواب، پی به راز این زمزمهها ببرد. لیلیا با یک شمع وارونه در دست، به دنبال آوای عجیب و غریب زمزمهها رفت.
وقتی به سمت کوهی تاریک و مرموز رسید، یک دریچه مهجور متعلق به گذشتهای ناشناخته پدیدار شد. لیلیا دلباخته شد و در دریچه فرو رفت. به سرعت در تاریکی پایین پایین رفت و تا اینکه به یک اتاق بزرگ و مهیب رسید.
در اتاقی پر از شمعهای رقصان و زیبا، یک آقا به شکل مردی خودمانی با لباسهای عروسی و چهرهای پر از شور و لرز برای لیلیا رقصید. او با زبانی لرزان عشق و رنج زندگی خود را برای لیلیا بازگو کرد. لیلیا در شگفتی دید که این مرد خودش بود، اما در دنیای دیگری، در زمانی دور.
از آن روز به بعد، لیلیا هر شب به اتاق رقصها پناه میبرد. او با آقا به یادگار خوشبختیها و اندوههای گذشته خود رقصید تا پیر شد و در آغوش افسانهای خود بخوابید.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.