به نام خدا
در قلمرو ادبیات ایران، سایهیِ محمدعلی جمالزاده همچون یک فلزی جاودانه است که بر بنیان سخنان و آثارش، ماندگاری از خود نشان میدهد. او یکی از بزرگترین نقادان و روایتگران ادبیات ایران بود، کسی که با تحلیلهای هوشمندانهاش، جامعه و ادبیات را از زوایای مختلف نگاه میداد.
داستانی که از آثار او الهام گرفته شده است، در دل زمینهای مهماننواز ایران آغاز میشود. در دورانی که آسمان پر از ابر بود و باغها پر از شاهدانه، یک مرد جوان و دلسوز به نام رستم بود که به دنبال حقیقت و خرد بود. او همواره در جستجوی زیبایی و خواهش بود که رازهای مخفی ادبیات و فلسفه را آشکار سازد.
رستم به سوی شهرهای ایران راهی شد، از کاخهای تاریخی تا کوچههای پر از داستان. در هر قصه که میشنود، گوش به زمین و دل به آسمان داشت. از آبیهای جوزفی رودخانه تا باغهای گلهای معنوی، همه جا از زیبایی و غم و شادی انسانها غوغا میکرد.
یک روز، در دل باغهای گل سرخ، رستم با یک روایتچی پیر و دانا به نام جمالزاده روبرو شد. این مرد عجیب و غریب با چشمانی پر از اندوه و لبخندی زیرک، به رستم گفت: “از باغ ادبیات زیباتر چیزی ندارم، مکسور روزی که آن را به دنبال زیبایی ترک کنی.”
در طول یک روز پر از گفتگو و عجایب، رستم بخاطرات و آثار جمالزاده خلع سر کرد. او به رازهای عشق و دوستی، به خاطرات غمگین و شادی اشاره کرد. و در پایان، جمالزاده با روحی شاد و پراز امید گفت: “هیچ زمانی انتهای ادبیات نیست، همواره در جستجوی خوانندهی جدیدی هستیم.”
با ما در مرشدی همراه شوید، تا رازهای عمیق ادبیات و جامعه را کشف کنیم و زیباییهای فراوان ایران را پوشش دهیم. تصویر بالا تزئینی است، همانند خود این داستان.