روزهای گذشته در شهری پر از راز و رمز، یک مرد بنام روزو زندگی میکرد. او یک جوان بی تجربه بود که به دنبال معنای واقعی زندگی میگشت. روزو به دنبال پاسخهایی برای سوالات بی پایان خود بود، اما همیشه به جایابت یک پاسخ، به دنبال سوالات بیشتر بود.
روزی روزو به یک قهوه خانه تاریک مراجعه کرد، جایی که شاید جواب آخرین سوالاتش را پیدا کند. او وارد این قهوه خانه با آب و تاب و بی قراری شد و به سراغ یک مرد عجیب و غریب به نام دیوید رفت. این مرد چهرهای مرموز و پر از اسرار داشت و انگار همه پاسخها در دل او پنهان شده بود.
دیوید با نگاهی عمیق به روزو گفت: “هنگامی که انسان به دنبال جواب میگردد، باید ابتدا به سوالات خود گوشزد کند. جوابها درون خودتان پنهان است، شما بیایید با من در مرشدی همراه شوید.”
با گذر زمان و در طول این مرشدی ناگهانی، روزو با کمک دیوید به دنبالهی معنای واقعی زندگی گم شد. او در مسیری پر از اندوه و خطرات قرار گرفت، اما همواره با ایمان به خود و آرمانهایش ادامه داد.
در پایان این سفر پرماجرا، روزو میفهمید که انسان در برابر همه مخاطرات و تلاشهایش، همواره باید به دنبال حقیقت و آگاهی باقی بماند. وقتی که انسان شکوه آگاهی را در دل خود پیدا میکند، دیگر هیچ چیز نمیتواند او را متوقف کند.
با این سفر پراز لبخند و اشک، روزو به خانهاش باز گشت و خود را برای سفرهای بیشتر آماده کرد، اما این بار بدون ترس و شک.
با ما در مرشدی همراه شوید.
تصویر بالا تزئینی است.