در دورانی که نور خورشید کم و روزها تاریک میشد، یک شهر کوچک در قلب کوهستانها زنده شد. مردم آنجا به نام آرمان زیبا و خانمان زیبا بودند، زنانی که همه جمال و زیبایی را درون خود جای داده بودند. زنانی که هر شب با لباسهای براق و موهای بلوند، به خیابانها میآمدند و شهر را مانند یک باغ شاداب میکردند.
یک زن جوان به نام سالومه در این شهر آمده بود، زنی که هیچکس نمیدانست از کجا آمده بود. او با لباسهای تاریک و بیانی سرد و خشن، همیشه تنها و تاریک میماند. اما هر شب بر روی پلهای شهر، صدای خوانندهای آرام و زیبا میشنیده میشد. آهنگی که قلب هرکس را فرا میخواند و جادهای را به سوی عشق میگشود.
در این شهر کوچک، یک جوان به نام جولیان بود که دیوانه وار عاشق سالومه شده بود. او همیشه پشت پنجره خانهاش نشسته، گویا به دنبال سایه زنی بود که نه او را دیده بود و نه میشناخته بود. اما هر شب، زنی که صدای باورنکردنی خوانندهاش را میشنیده، قلب او را میلرزانید.
شهر کوچک بود اما همهچیز در آنجا بزرگ بود. عشق، خیانت، جستجو برای زیبایی و همه آنچه که درون گتسبی بزرگ و زنهای زیبا پیداست. قصهای که شبگردان زمانی بیپایان بود، مانند خوابی که هر شب میآید و دلها را میلرزاند.
با ما در مرشدی همراه شوید.
این داستان با تصویر بالا تزئینی است.