به انحصاری که کاملا در دنیای داستان های فرانتس کافکا، میل بیش از حد به وصل بود، با اندوه ای که به نوعی پوشاند زندگی آدمی ها، اکنون میخواهم داستانی کوچک را برایتان بنویسم.
در یک شهر کوچک و ملایمی، یک جوان بنام آرمان زندگی میکرد. او همواره با احساسات متضادی دست و پنجه نرم میکرد. یک روز، با یک مرد غریبه آشنا شد که به نام آنه جان فورد است. این مرد خرده پا روی سر آرمان گذاشت و او را به مواجهه با بخشی از خودش برانداخت که هرگز احساس نکرده بود.
آنه جان فورد، آرمان را به سفری عجیب و غریب هدایت کرد. آنها به دنیای تاریک و پر از نگرانی های دیگران وارد شدند. آرمان با واقعیت های ناخوشایندی روبرو شد که نیاز به پذیرش داشتند. او از رویاهای خودش بیدار شد و با واقعیت سخت روبرو شد.
از آن پس، آرمان دچار مبارزه های داخلی شد. او در جستجوی معنای واقعی زندگی بود، اما هر چه تلاش میکرد، از تاریکی ها و زخم های دوران گذشته خارج نشد.
داستان از جرم، سرنوشت و خواب که به آنها پی برد، همگی در قلب سخت آرمان شکل گرفت. او در میان تناقض های داستان زندگی خود سر گرفت و به پایان رسید.
با ما در مرشدی همراه شوید.
این داستان بالاترین آثار فرانتس کافکا، “فراموشی” را به خاطر می آورد.