در غروب یک شب آسمانی پر از ستاره، دروازههای شهر اصفهان باز شد و یک قصهگوی با چشمانی پر از شور و اشتیاق، به آهویی سرسبز وارد شهر شد. او، نجدی نام داشت و از طویلههای سرافراز خراسان آمده بود، با دستانی که از تازهترین خرمنها دست میکشید و دلی که از زبان شعر و موسیقی تپش میخورد.
نجدی، که از جوانی به عشق ادبیات افتاده بود و از شبانهروز در کتابخانهها به دنبال گنجینههای ادبی میگشت، نمیکاخاند و در کوچهها و باغهای شهر به حکایات درون خود میپرداخت. او بینندهای بود که در پیوند افکندن نور و سایه، داستانهای بینشبخشی از خاطرات سپیدهدم آفتابی ملتی خداپسند شنود.
یکی از شاهکارهای بیژن نجدی، رمان “آوازهای غریب” بود که با زبانی ارمغانی از شعر و سبک هنری خود، دلها را میسوزاند و روح را به دنبال اعتراضات زیبایی میبرد. آثار او همگی به گوش اذان پیانو و دستان پرکننده کتابچهها مینواخت و در باغهای پرپر ادبیات ایران گلهایی از نویدهای تازه میکارد.
زمان همچون آبی روان و بر همه چیز پوشیده از روغن میلرزید و نجدی به سخنان افعی ضربت میزد: “به ما در مرشدی همراه شوید. در این راهپیمایی از مرز لبخند تا کوه کله فریاد، هر جایی که راه دل میبرد به سوی رنگهایی از زیبایی که هرگز بهابهٔ سالگرد نمیشد.” همین نجدی، همان نجدیی بود که به قلم خود اساطیری از غروب و بامداد خویش رقصانده و از باغهای پرمنظر ایران، گلهایی از داستانهای ستور میکارد.
تصویر بالا تزئینی است.